هوا آلوده می شود و نفس کشیدن سخت می شود
ریه هایمان می سوزد و گلویمان را گویی چنگ می زنند، هزار و یک عنصر تنفس می کنیم و قلبمان آسیب میبیند و چشم هایمان سرخ می شود. جسممان تحلیل می رود.
اما... اما کاش کمی، فقط کمی حواسمان به تنفس هوای آلوده ی روحمان بود... که مراقب باشیم دودِ سیاهِ دروغ و حسادت و گناه قلبمان را پر نکند . مراقب باشیم روحمان تحلیل نرود...
راستی، کیفیت هوای روحمان روی چه عددی هست ؟
گفتم که بدون عشق نمی توان زندگی کرد، گفتم که وقتی نور عشق در درون قلبت جاری نباشد و دلت برای چیزی نلرزد ، دنیا گرما کم دارد و سرد است و خاموش . آدم مگر چقدر می تواند دوام بیاورد در برهوت ِ سرما؟ آدم مگر چقدر می تواند "ها" کند دستانش را ، دلش را ؟ آدم مگر چقدر می تواند خودش را گرم نگه دارد؟ یک جایی کم می آورد، یک جایی سوز ِ تنهایی فشار می آورد و زانو میزند، من از آن عشق ها حرف نمیزنم که بودنش از نبودنش هم بدتر است . من از آن عشق هایی نمی گویم که بودنش آدم را از زندگی سیر می کند و گَس است و تلخ و تاریک! که نورشان مثل نور لامپ است. مصنوعی و کاذب . مدتی سرگرم می کند و سرانجام می سوزد و تو میمانی و بدبینی به حسی که نامش را عشق میپنداشتی!
عشق باید آفتاب باشد جان ِ من! عشق باید بتابد و آب کند یخِ تنهایی را. عشق باید در همه ی وجودت جاری شود. عاشق که نه... خودِ عشق باشی. عشق را لمس کنی، بچشی، مزه مزه کنی و بگذاری شیرینی اش تا اعماق روحت برود . من از همان عشقی می گویم که از آن آفریده شدیم ، از همانی که قلبمان را شعله ور ساخت، نیرومند کرد، همان عشقی که امید داد و ایمان . که فرشتگان شعله اش را دیدند و زانو زدند، که شیطان ترسید و رانده شد. از همان عشقی که خدا ساخت و برایش لبخند زد و گفت آفرین !
ما از عشق زاده شده ایم ، روحِ عشق در ما دمیده شده، باید که عشق باشیم ، باید که عشق را جاری سازیم در جهان، باید که عشق بورزیم و آب باشیم برای سبز شدن و سبز ماندنِ روحِ حیاتِ هستی. باید که عشق را بپاشیم به در و دیوار دنیا ، باید که عشق بکاریم توی قلب آدم ها، بدون عشق نمی توان زندگی کرد... بدون عشق جهان میمیرد.... باید که عشق باشیم....
می دانی؟ من هیچ چیز نمیدیدم، همه جا تاریک بود. همه جا بوی نم میداد و رطوبت . همه جا سیاه بود و تا چشم کار میکرد زندان بود و قفس! زیر بار فشارها له میشدم، دنیا برایم چیزی جز حبس نبود. اما...
من باور داشتم! به دنیای دیگر به روزی خوب به اینکه همه جا بلاخره روشن خواهد شد، به اینکه مگر می شود من آفریده شده باشم تا فقط سیاهی ببینم و حتی توان تکان خوردن نداشته باشم؟ من باور داشتم به نور به یک اتفاق ِ خوب! عزیزِ جانم من و تو هیچ فرقی با هم نداریم، اساسِ خلقت یکیست و برپایه ی باور! باور است که ایمان را قدرت میبخشد، باور است که امید را به دنبال دارد. امید بدون باور محال است. باور هواست و امید نفس! باور که باشد تو قدرت تکان دادن کوه را هم داری! من باور داشتم و امید . باور مرا سبز کرد و به بالا رساند، به آنسوی تاریکی و من آبی را دیدم و آفتاب زنده کرد تن خسته ام را. بزرگ شدم و دنیا دیگر قفس نبود، دنیا پرواز بود حتی برای من ِ همیشه ریشه در خاک! من از باور جوانه زدم با امید رشد کردم و با عشق ادامه خواهم داد . دنیا اگر زمانی تاریک شد اگر دست هایت بسته شدند و امید خواست سوسو بزند و رو به خاموشی گراید باورت را تکان بده و بدان که وقت جوانه زدنت است. ایمان بیاور به دنیایی که گُل دارد و خورشید ....
من تو را دیده بودم، چشم هایت را دیده بودم. صدایت را نفس کشیده بودم. من حضورت را حفظ بودم . میشمناختمت از همان وقتی که بودی ، همان وقتی که روحم روحت را شناخت و خواب ها را فتح کرد ، من دست هایت را لمس کرده بودم حتی اگر در این بُعد نباشد. من از زمین حرف نمیزنم ، از آن سوی رازها سخن می گویم همانجا که زندگی طور دیگری در جریان است . آن جا بود که روحمان جاری شد و ما برای ابد برای هم بودیم. من دیده بودمت، خنده هایت آشناست و راز چشم هایت را فقط من بلدم. قلبت را میخوانم . یادت هست؟ خودت خواندنش را یادم دادی در همانجایی که زمین نیست. تو رویای حقیقی ِ منی....
دست هایت را گرفتم و جهان را عبور کردیم ، من با تو داستان ها ساختم و هر خواب شد یک کتاب ِقطور از اتفاقاتی که زمینی نیست. من نامت را از فرشته ی عدالت گرفتم، از نم نم باران که میبارد و سبز می کند این کویر خسته را، که جهان عدالت کم دارد و قلب تو گواهِ این نیازاست. من با تو جاده ها پیموده ام و راه ها ساخته ام که درجایی آنسوی پرچینِ ذهنمان پنهان شده. جهان نقشه ی مسیرمان را در رویاهایمان گنجاند و خرده های نان را روی جاده گذاشت تا دنبال کنیم و خانه ی حقیقت را بیابیم! حال تو تعبیرشدی، تعبیر ِ یک رویای بیست و چند ساله! یقینا این یک معجزه ست....
دنیا دنیا برایت سیب چیدم و هر روز به سمتت گرفتم تا یکی برداری و طعم بهشت را مزه کنی. بهشتی که برایت وعده دادم که همه ش باغ و تجری مِن تحتِ الانهار نیست، بهشت من همان سیبی است که عطرش دوستی به دنبال دارد و طعمش انسانیت، سبد سبد سیب از بهشتم میچینم و به سمتت میگیرم ، میدانی که این سیب ها فرق دارند گاز که میزنی روحت رها می شود، سیب های بهشتی ام از دانه های مهربانی رشد کرده اند، همین سیب بود که وسوسه ت کرد همین سیب بود که عطرش مدهوشت کرد و چیدی و خوردی و من تو را ساکن زمین کردم که سیب بچینی و سیب ببخشی ، که بهشت را یاد دهی . که دنیا پر از عطر سیب شود. تو اما یادت نرود بوی آن سیب را، یادت نرود آن سیب چه ها داشت که قولت را شکستی، یادت است؟ بوی انسانیت میداد . بوی روح پاک را میداد. حالا تو را راهی این کره خاکی کردم که بیاد بیاوری ، بیاد بیاوری میان این همه بوها و رنگ های قلابی ، عطر واقعیه سیب را، پیدا کنی و چشم هایت باغ سیب شود، هر روز با دست هایم سیبی از شاخه ی نور میچینم و برایت میدهم، با قلبت ببین و بردار تا بهشت شود. بهشت که همه ش سبز و آبی و رود و درخت نیست. بهشت رنگ قلب هاییست که بلدند سیب بچینند، بلدند دانه ی لبخند روی لب ها بکارند. بهشت جاییست که اهالی اش جای دل، سیب دارند.
گفته بودم که صدای قلبم فرق دارد، تو سرت را گذاشتی و شنیدی
که نجوای زندگیم تپ تپ نیست ،صدای آب میدهد اصلا شاید بخاطر همین بود که
نامم با "سو" شروع می شود ، میدانی که به زبان محلیمان سو میشود : آب!
صدایی شبیه جاری شدن، و یا شاید صدای پارو زدن ِ کسی در دلم. تو که تنها
ساکن ِ این اقیانوسی بگو! تو که همه ی این سرزمین به نام توست بگو!
میدانی
اگر تنها یک کار باشد که هیچوقت نتوانم انجام دهم شنیدن ضربانِ قلب خودم
است، من که نمیتوانم سرم را روی سینه ام بگذارم، هیچوقت نمیتوانم زمزمه ی
زیستنم را بشنوم نه فقط من، که هیچکس نمیتواند قلب خودش را بشنود. ولی تو
که میدانی بگو، تو قلبم را بلدی ، قطراتِ نُتِ این آواز را میشناسی. برایم
از قلبم بگو، از صدایش بگو که شبیه تپیدن نیست...اصلا میدانی چرا فرق دارد؟
چون برای تو میزند، مگر نه اینکه از تو در دنیا فقط یکیست؟ مگر نه اینکه
خاص میزند چون تو خاص هستی؟
من خوب میدانم تو صداها را همچون تنفست
ازبری، خوب میدانم تو صداها را با روحت می نوشی و مزه مزه میکنی، مگر نه
اینکه صدای نفس هایم را حفظی؟ مگر نه اینکه صدای گام هایم را میشناسی؟ تو
حتی صدای احساسم را هم میفهمی ، این را چشمانت می گوید. قلب من اگر صندوق
باشد تو کلید ِآنی، قلب من ساز باشد تو نوازنده ی آنی. سرت را بگذار روی
این قفس، صدای پرنده ی درونم را بشنو
میشنوی؟ صدای عشق می دهد...
خدا گفت: خاک! . دانه گفت خانه من است، میبویم و مینوشم و ریشه میزنم، جوانه میزنم،می رویم، خانه می شوم برای پرندگان، سایه می شوم برای زمینیان، و قایق می شوم برای دریانوردان، سبز می شوم و بزرگ می شوم تا خود ِ آفتاب. خاک نباشد منم نیستم، خاک همه چیز ِ من است.
خدا گفت : خاک! . رود گفت بستر من است ،
می روم و می خرامم و جاری می شوم، خانه می شوم برای ماهیان، آب می شوم برای
جانداران، و حیات ازآن من است، زلال می شوم، آبی می شوم و پیش می روم تا خود ِ اقیانوس، خاک نباشد منم نیستم خاک همه چیز ِ من است.
خدا گفت : خاک! . سنگ گفت
ذرات ِ من است . میجوشم و میپزم و سخت می شوم، جاری می شوم، خانه می شوم
برای آدمیان، کوه می شوم برای زمین، زینت می شوم برای دستان، گرم می شوم،
داغ می شوم تا خود ِ الماس، خاک نباشد منم نیستم، خاک همه چیز ِ من است.
خدا گفت: خاک! . زمین گفت تن ِ من است ، جهانیان روی تنم میدوند و راه میروند، میخندند و اشک میریزند ، گل دارم و گیاه ، درختانی که خدا را میفهمند و دریاهایی که آسمان را ازبرند، بوی زندگی می دهم و زمان در من جاریست. خاک نباشد منم نیستم، خاک همه چیز ِ من است.
خدا گفت : خاک! . انسان گفت منم، که ریشه
بزنم و سبز شوم که سایه شوم وقت ِ آفتابِ مشقت ، قایقِ ایمان شوم در
اقیانوسِ کفر، که سبز شوم و بالا بروم تا خودت، که آبی را بشناسم و زلال
باشم ، حیات شوم برای زمین،، بستر شوم و در من باران ها جاری شوند، که خانه
شوم برای بی پناهان، روحم را آذین ببندم ، کوه شوم در برابر بادهای گناه،
کوره ی سختی ها را تحمل کنم تا بدرخشم و جواهر شوم تا نور در من منعکس شود .
من خاکم همانی که بستر جنگل است و دریا همانی که زمین و ستارگان از آنند، وجودم برای جوانه زدن است و جاری شدن ، برای ساختن و سوختن و بالا رفتن.
خدا گفت: خاک! فرشتگان سجده کردند...
*فَإِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن تُرَابٍ – پس ما شما را از خاک آفریدیم
مثل همیشه، هرچند وقت یکبار که سر میزنم به خونه قبلیم -بلاگفا- امروزم سر زدم و با دیدن تعداد کامنتا تعجب کردم که چرا یکی بیشتره؟ یعنی کیه؟ انتظار داشتم تبلیغی یا یه کامنت "به منم سربزن" ببینم ولی با این مواجه شدم. نمیدونم چطور احساسمو بیان کنم، یه لبخند گنده نشست رو لبم، اصلا چی بهتر از اینکه کسی پشت کلماتتو لمس کنه؟ خواننده های زیادی ندارم و فقط تعداد انگشت شماری هستن که واقعا میفهمن منظور کلماتم چیه . همیشه دلم میخواست بصورت ناشناس بنویسم، همیشه دلم میخواست هویتم معلوم نباشه، چون فقط فقط برای روح آدما می نوشتم و می نویسم و بس، بحث روح که درمیون باشه ظاهر چیز کم ارزشی هست. اینجا بود که قصرساخته شد و شاهزاده شب، نود درصد پست های قصرنوشت با فکر نیست، با دل هست. من چیزی رو که حس می کنم مینویسم ، چیزی رو که دلم میگه، این نوشته ها احساسی ، ادبی یا شاعرانه نیستن، از همه ی روحم جاری میشه ، هدفی که پشت این نوشته ها هست چیزی جز حقیقت زندگی نیست . من ادعایی ندارم ، چه بسا که بیشتر جملات، اول شخص جمع هست یعنی خودمم نیاز دارم به این کلمات که بشنوم. جمله ای که توی این کامنت میگه "چرا دل ها رو نمیبینیم؟" دغدغه ی هر روزه من هست که تو این نوشته ها هم مشخصه. من دنبال کامنت و لایک جمع کردن نیستم ، که تو بلاگفا چهارسال بدون تایید کامنت نوشتم، یادمه یه دوستی میگفت نمیشه برای نوشته هات کامنتی گذاشت چون جوری می نویسی حرفی برای گفتن نمیمونه، ولی خب گاهی دلم میخواد چراغتونو تو قسمت نظراتم روشن ببینم ، لبم پر از لبخند میشه :) بیایین تلاش کنیم روحمون بالا باشه نه جسممون
قلبتون پرنور
شاهزاده شب