قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۹۳ مطلب با موضوع «قصرنوشت» ثبت شده است

گاهی دمای زندگی پایین میرود و ابرهایی که همیشه آن بالا بودند پایین می آیند و جلوی دیدمان را می گیرند، همه جا را مه می گیرد و تنها جایی که می بینیم جلوی پایمان است! نه آینده ای مشخص است و نه حتی گذشته ای که بتوان تکیه داد، دنیا خلاصه می شود در انبوهی از مشکلات ؛ و ناامیدی کم کم ما را تسخیر می کند. و ما فراموش می کنیم عمر ابرهای مه الود کوتاه است .  مه از بین میرود اما ذهن ما هوای مه آلود را باور کرده ....

  • شاهزاده شب
خدا آب داد، خدا دانه داد
ما کبوترهای گنبدِ زمینیم ، پر میکشیم و جهان را نظاره می کنیم . خدا جا داد، خانه داد، شوق پرواز داد  . هر روز صبح از طلوع تا طلوع دست نوازش کشید. حالمان را پرسید ، مراقبمان بود.
همسایه ی خدا اما کسی بود که قلب نداشت، آتشی بود که جنگل ایمان را میسوزاند. همسایه ی خدا کبوترهای خدا را میخواست . خدا گفت کبوترهای من برای منند من برایشان کافی ام* . خدا گفت کبوترهای من نمکدان نمیشکنند ، خدا گفت و آتش حریصتر شد برای تصاحب ! خاکسترهای سیاهش را رنگ کرد و جای دانه های خدا به کبوترها داد . این دانه ها زیباتر بود، شیرین تر بود، وسوسه انگیزتر بود. عده ای از کبوترها میخوردند و خانه شان را فراموش میکردند، میخوردند و صدای خدا محو و محوتر میشد،میخوردند و روحشان خفه میشد، عده ای هم بوی تاریکی را از آن دانه های براق میفهمیدند و لب نمیزدند. 
خدا دانه داد، خدا آب داد
شیطان دانه داد، شیطان آب داد
 اینجا گنبدِ زمین است، و ما کبوترهایی که هر روز آب و دانه میخوریم... و گاهی یادمان میرود از کجا می آیند... 

* آلَیسَ اللهُ بکافِ عَبدُهُ؟
  • شاهزاده شب
از وقتی به دنیا آمدیم و درگیر بازی های مختلف شدیم همه ی فکرمان این بود که "بشویم" همه ی تلاشمان این بود که با "شدن" معنا پیدا کنیم .  میپرسید یعنی چه؟ کافیست از ابتدای کودکیمان تا الان فکر کنیم برای بدست آوردن چه چیزهایی تلاش کردیم، برای اینکه چه کسی "بشویم" چه کارها کردیم؟ درس خواندیم که بالاتر برویم... درس خواندیم و یک محصل "شدیم" درس خواندیم و یک "دانشجو" شدیم.... درس خواندیم و صاحب کار "شدیم" همه ی فکر و ذکرمان همیشه برای رسیدن به چیزی بود، و موجودیت ما با "شدن" معنا پیدا کرد . با کسانی که دوست "شدیم"با آدم هایی که ارتباط برقرار کردیم و همه ی چیزهای پیرامونمان که "شد" تا ما " باشیم"
اما...
بودن چه می شود؟ ما بدون این "شدن ها" چه کسی هستیم؟ یک لحظه تصور کنیم دنیا خالی شود از این ها، از چیزهایی که داشتیم، از آدم های اطرافمان از همه و همه . دنیا باشد و ما باشیم. چه کسی هستیم؟ کجای این دنیاییم؟ خود موجودیت ما کیست؟ بود و نبودمان را، ارزشمان را، انسانیتمان را وابسته کردیم به محیط و آدم ها .  این وسط خودِ ما چه شده؟ خود قلب منحصر بفردمان، خود شخصیت متفاوتمان...
خدا آدم های متفاوت نیافریده که کار مشابه کنند و مشابه فکرکنند، وگرنه همان یکی هم کافی بود برای زمین !!
رد هرکسی در دنیا یکتاست. و این ؛ جز با "بودن" شروع نمی شود، بدون دنیای اطرافمان چه کسی هستیم...؟ ما باید نگران بودنمان باشیم نه شدن... فریب "شدن"ها را نخوریم ، خودمان را کشف کنیم قبل از اینکه دیر شود...


  • شاهزاده شب

ما در سرزمینی زندگی می کنیم که باید کلاغ باشیم تا پرهایمان را نچینند و در قفس نیندازند... باید کلاغ باشیم تا معنای آزادی را بفهمیم. که مهم نیست چقدر سیاه باشی، چقدر آذوقه ات لاشه ی گنجشکان باشد. اینجا هرچقدر باشکوه تر باشی بیشتر در خطری، و سهمت از زندگی، چهاردیواریه راه راهِ وحشیست... 


+ نیاد روزی که خودمونو از چیزی که هستیم دور کنن... نذاریم


  • شاهزاده شب

ما فرشته بودیم، با بال هایی که وسعتش به بزرگی دریاها بود. خانه مان جایی میان ابرها بود، هر روز صبح نور میپاشیدیم به جهان، ما مثل آفتاب بودیم. جای قلبمان ستاره بود. ما فرشته بودیم و دنیا را با تصویر حقیقی اش میدیدیم، دوست شاپرک ها و پرندگان بودیم، صدایمان موسیقی بود و نفسمان بوی عشق میداد. ما فرشته بودیم و  بهشت خانه مان بود . 

اما ... یک روز پایمان لغزید و از آن بالا افتادیم روی زمین، بالهایمان گم شد و ستاره ی قلمبان خاموش. و سال هاست روی زمین سرگردانیم، سال هاست آسمان برایمان رویا شده و زندگی روی ابرها یک افسانه. سال هاست از خانه مان دور افتادیم . سالهاست دنبال بال هایمان میگردیم...

  • شاهزاده شب

یک جایی تازگی ها خواندم که دانشمندان راه پاک کردن حافظه را یافته اند و تنها سوالشان این است که با پاک کردن خاطرات آیا چیزهایی در رفتار از بین میرود؟

اولش وقتی این خبر را خواندم، خوشحال شدم. با خودم گفتم چقدر خوب که آدم هرچیزی که اذیتش میکند ، هرچیزی که هر بار یادش میفتد دلش میخواهد از زندگی نامه اش حذف کند، اتفاقاتی که یادآوریش درد دارد و هزار هزار لحظاتی که تلاش کرده فراموش کند را ، پاک کند و با دلی خوش و حس بهتری به زندگی ادامه دهد . خوشحال شدم ، بقدری که انگار همان لحظه کسی با همان دستگاه اختراع شده می آید و مرا از شر خاطراتی که ازشان فرار میکنم خلاص می کند اما ...

اما وقتی بخش دوم جمله را بهتر خواندم وقتی به معنایش توجه کردم. قلبم لرزید...با نگاه دیگری به قضایا نگاه کردم. کودکی که در چاله ای میفتد و پایش زخم می شود دیگر هنگام عبور از آن مکان احتیاط می کند.

ما آدم ها با هر خاطره با هر درد یک آجر به بنای تجربیاتمان اضافه شده. اگر ما خاطره ای را پاک کنیم چگونه درسی که از آن خاطره گرفته ایم در یادمان بماند؟ هر خاطره ی تلخ ما را تغییر داده است.  خاطرات و گذشته مان مثل دست هایی خمیر وجودمان را ورزیده اند...

خاطرات ما هویت ما هستند، آدم بی هویت چطور زندگی کند؟ آدم باید که درد بکشد، باید که زخم ببیند، باید که برای اتفاق هایی گریه کند . پس بزرگ شدن چگونه است؟ مگر نه اینکه هربار زمین میخوردیم میگفتند: " اشکال ندارد بزرگ شدی"  آری بزرگ می شدیم چون  می آموختیم. آدمِ بی خاطره آدمِ ترسناکیست...

مراقب خاطراتتان باشید :)

  • شاهزاده شب
گاهی تغییرِ بجا میتونه بازگشت به گذشتمون باشه. بازگشت نه به بی تجربگیِ قبلی ، بلکه  بازیابی حس ها و تفکرات خوبمون که طوفان ویرونش کرده. گاهی باید باورهامون که تخریب شدن و مایه ی زندگی و انگیزمون بودن رو دوباره از نو بسازیم. گاهی باید آشفتگی بعد از طوفان رو درست کنیم. سر و رومونو مرتب کنیم. لباسامونو اتو بکشیم. گرد و خاکو بتکونیم. نباید بذاریم اثراتش باقی بمونه، که هم دیگران آزار میبینن هم خودمون دیگه خودمونو دوست نخواهیم داشت... باید خودِ جدید باشیم همراه با همه ی چیزای خوبی که قبلا درونمون داشتیم و خراب شدن. نباید بذاریم زخم هامون روحمونو عوض کنه. سخته ،اما نباید بذاریم...

  • شاهزاده شب

گفته بودی که 23 عددی جادوییست. معنی حرفت را نمی دانستم تا اینکه که 23 سالگیم با همه ی فراز و نشیبَش آغاز شد. روزها را با "اعتماد به جهان" گذراندم ، با امیدها و آرزوها و باور به همه ی هستی... روزهایی که گاهی سیاه بود بدون هیچ نوری، گاهی غم بود و اشک و تاریکی. اما روزهای خوب هم طلوع کرد، روزهایی که بهار مهمان دلم شد و سرما آب شد. 23 سالگیم چالش صبر و احساس و مبارزه بود. تو خوب میدانی چه آشوب بازاری بود این جنگِ داخلیِ درونم، تو خوب میدانی همه ی بلاهای طبیعی را من با قلبم حس کردم، که یخ زدم ، سوختم، غرق شدم و زیر آواری از حرف ها ماندم.  تو خوب میدانی ، چرا که تو بودی آوارها را کنار زدی، آب شدی برای آتشم، گرما شدی برای زمستانم، قایق شدی برای نجاتم. 

به فاصله ی دو تولد نگاهی می اندازم، طبق عادت همه ساله ام. در همه جا، حتی در پنهانی ترین قسمت ، تویی. 23 عدد جادویی نیست خوب ِ من .  این جادوی حضور توست، این معجزه ی قلب خودت است. من ایمان میاورم به لبخندت ، به دست هایت که زیرگریبانِ مهربانیت نور می شود برای تاریکی زندگیم. 

اکنون من برای آغاز 24 سالگیم آماده ام. میدانی؟ 24 هم عددی جادوییست ، چون "تو" حاضری.... :)


+ هر پست با یه آهنگ نوشته میشه.... این پست با این نوشته شده

  • شاهزاده شب

اگر این تصور را داشته باشیم که دنیا یک صفحه ی دومینو و ما و تمام عناصر جهان- از اتم هایش تا کهکشانش-دومینوهای آن باشیم بیشتر مراقب اشتباهاتمان میشویم... هرحرکت نادرست ، هرکلام ناشایست ویرانی بزرگی را به همراه دارد ، با هر خطایی مسیر طولانی را نابود می سازیم..حتی اگر نبینیم و ندانیم و نفهمیم.... باورکنید ما تکه ای از این جهانیم. همه مان به هم متصلیم، مثل یک زنجیر نامریی، همه مان به همدیگر و به تمام هستی اثر میگذاریم. از نفس کشیدنمان گرفته تا کارهای بزرگتر. حواسمان باشد... 

  • شاهزاده شب

میدانی آدم ها با یک هدف به دنیا می آیند، با یک بسته ای که تویش نامه ای هست که هدف اصلی را نوشته. توانایی ها و علایق مربوط به همان هدف در وجود او گذاشته شده، گاهی در طول زندگی قاصدکی از سوی جهان می آید و توی گوشمان پچ پچ می کند تا یادمان نرود برای چه آمدیم و مسیرمان را گم نکنیم. گاهی اما این نشانه ها ، این قاصدک ها را نمیبینیم و اشتباه میرویم و به ناکجا آباد میرسیم...و همیشه حس می کنیم چیزی کم است چیزی سرجای خودش نیست. گاهی نیز این نشانه ها را دنبال می کنیم. خودمان را همگام با جهان هستی  می کنیم در مسیر درست وجودمان ! و به جاهایی قدم میگذاریم که فکرش را هم نمی کردیم. کسانی را می بینیم که در خیال هم نمیشد! 

جهان بازی عجیبی دارد، در طول این بازی و رسیدن به مقصد بارها درس میدهد بارها امتحان میگیرد بارها هم تشویق می کند...

گاهی هم ممکن است "نشانه"  آدمی باشد با نگرش و رویای یکسان، با مسیری که جهان برای هر دو رقم زده. و قصه ی زندگی این دو را طوری طراحی کند که در غیرممکن ترین حالت از نقاط مختلف این کره خاکی همدیگر را بیابند...

قاصدک های زندگیمان را دریابیم و نشانه ها را جستجو کنیم.



* امروز روزیست که جهان، سال های سال پیش، هم مسیرِ مرا راهی زمین کرد.... بودنت مبارک :)




  • شاهزاده شب

.::AvA::.