می دانی؟ من هیچ چیز نمیدیدم، همه جا تاریک بود. همه جا بوی نم میداد و رطوبت . همه جا سیاه بود و تا چشم کار میکرد زندان بود و قفس! زیر بار فشارها له میشدم، دنیا برایم چیزی جز حبس نبود. اما...
من باور داشتم! به دنیای دیگر به روزی خوب به اینکه همه جا بلاخره روشن خواهد شد، به اینکه مگر می شود من آفریده شده باشم تا فقط سیاهی ببینم و حتی توان تکان خوردن نداشته باشم؟ من باور داشتم به نور به یک اتفاق ِ خوب! عزیزِ جانم من و تو هیچ فرقی با هم نداریم، اساسِ خلقت یکیست و برپایه ی باور! باور است که ایمان را قدرت میبخشد، باور است که امید را به دنبال دارد. امید بدون باور محال است. باور هواست و امید نفس! باور که باشد تو قدرت تکان دادن کوه را هم داری! من باور داشتم و امید . باور مرا سبز کرد و به بالا رساند، به آنسوی تاریکی و من آبی را دیدم و آفتاب زنده کرد تن خسته ام را. بزرگ شدم و دنیا دیگر قفس نبود، دنیا پرواز بود حتی برای من ِ همیشه ریشه در خاک! من از باور جوانه زدم با امید رشد کردم و با عشق ادامه خواهم داد . دنیا اگر زمانی تاریک شد اگر دست هایت بسته شدند و امید خواست سوسو بزند و رو به خاموشی گراید باورت را تکان بده و بدان که وقت جوانه زدنت است. ایمان بیاور به دنیایی که گُل دارد و خورشید ....