گفتم که بدون عشق نمی توان زندگی کرد، گفتم که وقتی نور عشق در درون قلبت جاری نباشد و دلت برای چیزی نلرزد ، دنیا گرما کم دارد و سرد است و خاموش . آدم مگر چقدر می تواند دوام بیاورد در برهوت ِ سرما؟ آدم مگر چقدر می تواند "ها" کند دستانش را ، دلش را ؟ آدم مگر چقدر می تواند خودش را گرم نگه دارد؟ یک جایی کم می آورد، یک جایی سوز ِ تنهایی فشار می آورد و زانو میزند، من از آن عشق ها حرف نمیزنم که بودنش از نبودنش هم بدتر است . من از آن عشق هایی نمی گویم که بودنش آدم را از زندگی سیر می کند و گَس است و تلخ و تاریک! که نورشان مثل نور لامپ است. مصنوعی و کاذب . مدتی سرگرم می کند و سرانجام می سوزد و تو میمانی و بدبینی به حسی که نامش را عشق میپنداشتی!
عشق باید آفتاب باشد جان ِ من! عشق باید بتابد و آب کند یخِ تنهایی را. عشق باید در همه ی وجودت جاری شود. عاشق که نه... خودِ عشق باشی. عشق را لمس کنی، بچشی، مزه مزه کنی و بگذاری شیرینی اش تا اعماق روحت برود . من از همان عشقی می گویم که از آن آفریده شدیم ، از همانی که قلبمان را شعله ور ساخت، نیرومند کرد، همان عشقی که امید داد و ایمان . که فرشتگان شعله اش را دیدند و زانو زدند، که شیطان ترسید و رانده شد. از همان عشقی که خدا ساخت و برایش لبخند زد و گفت آفرین !
ما از عشق زاده شده ایم ، روحِ عشق در ما دمیده شده، باید که عشق باشیم ، باید که عشق را جاری سازیم در جهان، باید که عشق بورزیم و آب باشیم برای سبز شدن و سبز ماندنِ روحِ حیاتِ هستی. باید که عشق را بپاشیم به در و دیوار دنیا ، باید که عشق بکاریم توی قلب آدم ها، بدون عشق نمی توان زندگی کرد... بدون عشق جهان میمیرد.... باید که عشق باشیم....