من تو را دیده بودم، چشم هایت را دیده بودم. صدایت را نفس کشیده بودم. من حضورت را حفظ بودم . میشمناختمت از همان وقتی که بودی ، همان وقتی که روحم روحت را شناخت و خواب ها را فتح کرد ، من دست هایت را لمس کرده بودم حتی اگر در این بُعد نباشد. من از زمین حرف نمیزنم ، از آن سوی رازها سخن می گویم همانجا که زندگی طور دیگری در جریان است . آن جا بود که روحمان جاری شد و ما برای ابد برای هم بودیم. من دیده بودمت، خنده هایت آشناست و راز چشم هایت را فقط من بلدم. قلبت را میخوانم . یادت هست؟ خودت خواندنش را یادم دادی در همانجایی که زمین نیست. تو رویای حقیقی ِ منی....
دست هایت را گرفتم و جهان را عبور کردیم ، من با تو داستان ها ساختم و هر خواب شد یک کتاب ِقطور از اتفاقاتی که زمینی نیست. من نامت را از فرشته ی عدالت گرفتم، از نم نم باران که میبارد و سبز می کند این کویر خسته را، که جهان عدالت کم دارد و قلب تو گواهِ این نیازاست. من با تو جاده ها پیموده ام و راه ها ساخته ام که درجایی آنسوی پرچینِ ذهنمان پنهان شده. جهان نقشه ی مسیرمان را در رویاهایمان گنجاند و خرده های نان را روی جاده گذاشت تا دنبال کنیم و خانه ی حقیقت را بیابیم! حال تو تعبیرشدی، تعبیر ِ یک رویای بیست و چند ساله! یقینا این یک معجزه ست....