وقتی که خداوند تو را آفرید...!
ماموریتی به تو داد و تو آن را درقلبت گذاشتی تا محفوظ بماند قلبت پاک بود.
آخرنوزادی بیش نبودی... "آدم بزرگ ها" ندانستند که لبخندهای تو بخاطرداشتن آن ماموریت است
و گریه های تو بخاطراینکه نکند روزی فراموشش کنی... روز و شب به ماموریتت می اندیشیدی
و برای انجامش نقشه ها میکشیدی قد کشیدی "بزرگ"شدی تا جایی که راه خانه را بلد بودی!
ازهمان روزی که چشمت به کیف دوستت خورد و طعم "حسادت" را چشیدی ماموریت کمرنگ شد "بزرگتر" شدی
تا جایی که همه چیزدر"قلبت" جا میشد از لخندهای پوچ پرهوس تا عشق هایی که شکست!
هر"چیز" مشتی خاک بود که روی ماموریت ریخته میشد آنقدردرقلبت تلنبارکرده بودی که ماموریت
زیرانباری از "حسادت" "پول" "زیبایی" "غرور" مدفون شد!
اما خدا هنوزم امیدواراست...!
ماموریتی به تو داد و تو آن را درقلبت گذاشتی تا محفوظ بماند قلبت پاک بود.
آخرنوزادی بیش نبودی... "آدم بزرگ ها" ندانستند که لبخندهای تو بخاطرداشتن آن ماموریت است
و گریه های تو بخاطراینکه نکند روزی فراموشش کنی... روز و شب به ماموریتت می اندیشیدی
و برای انجامش نقشه ها میکشیدی قد کشیدی "بزرگ"شدی تا جایی که راه خانه را بلد بودی!
ازهمان روزی که چشمت به کیف دوستت خورد و طعم "حسادت" را چشیدی ماموریت کمرنگ شد "بزرگتر" شدی
تا جایی که همه چیزدر"قلبت" جا میشد از لخندهای پوچ پرهوس تا عشق هایی که شکست!
هر"چیز" مشتی خاک بود که روی ماموریت ریخته میشد آنقدردرقلبت تلنبارکرده بودی که ماموریت
زیرانباری از "حسادت" "پول" "زیبایی" "غرور" مدفون شد!
اما خدا هنوزم امیدواراست...!