قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح
قصر خیال - ستاره ها را باورکن!
 ستاره ها

 

گفتم:وقتی دلت گرفت به ستاره ها نگاه کن... آن ها به من خبرمی دهند

 من این جمله را برای هرکسی که دوستش دارم میگویم...

 هرکسی که برایم معنای خوبی دارد!

 و چقدر باور دارم!

 گفت:فایده ندارد.... اگرهوا ابری باشد ستاره ای نیست و من تنها میمانم....

 تعجب!

 گفتم:مگر وجود ابرها دلیل بر نبود ستاره هاست؟ 

 مگرندیدنشان دلیل برنبودشان است؟ 

 ستاره ها همیشه ی همیشه هستند... حتیروزها....

 حتی اگر با چشم هایت  نبینی شان

 ستاره ها را باید باقلباحساس کرد...

  مثلخدا...

  مثل خدا که نمیبینی اش ولی میدانی هست

 حسش میکنی..

 .همین خدا هم گاهی پشت ابرمیرود و تو فکرمیکنی نیست...

 فکرمیکنی تنهایت  گذاشته

 فکرمیکنی فراموشت کرده.... ولی مثل ستاره های پشت ابر، هست

 همیشه ی  همیـــــــــــــشههست

 و میبینتت و منتظرباورتهست.

 ستاره ها را باورکن.

 گفتم: وقتی دلت گرفت به ستاره ها باقلبتنگاه کن...

 آن ها به من خبرمی دهند....شک نکن!

 و چقدر باور دارم!

 

زمینی نوشت:

ستاره ها به من میگن...

 

  • شاهزاده شب
نترس!  آرزو کن  با صدای بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند  فریاد بزن!  امروز خدا هست و تو  دست هایش را میبینی؟  به سوی تو درازکرده  چرا نشسته ای؟  برخیز و دست هایش را بگیر  لبخندش را پاسخ بده  هرچقدر میخواهی گریه کن  خدا اشک هایت را پاک میکند  امشب تو هستی و خدا  خدا منتظراست تا آرزوهایت را بشنود  تا نوازشت کند...  تا آرامت کند...  امشب با همه ی شب ها فرق دارد  نترس!  آرزو کن  هرچقدرهم که بزرگ و محال باشد  با صدای بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد  آرزوکن! خدا منتظراست!
  • شاهزاده شب
وقتی گفتند باید کتاب "سیاه چمن" را نقد کنید   من هم مثل روال هرسال که باید کتاب معرفی شده را نقد میکردیم  کتابت را خواندم  نقد کردم  و بازهم انتخاب شدم تا خودم به نمایندگی ازشهرم  نقدم را بخوانم   درآن محفل  نوبتم رسید  خواندم  وقتی تمام شد  لبخند زدی و گفتی: درست میگی دخترم همچین اشکالاتی داره کتاب من!  و من حیرت کردم و یاد نویسنده ی سال پیش افتادم که بخاطرنقدم  به من تشرکرد!  و من یادگرفتم که مثل تو -هرچقدر بزرگ- متواضع باشم و انتقادپذیر!  همین دو روزپیش بود که شنیدم رفتی پیش خدا  و چقدر بهت کردم...  وچقدر....   امیرحسین فردی یادت گرامی   زمینی نوشت: باید خیلی روح بزرگی داشت تا پس ازمرگ کسی آن دوردست ها برای رفتنت غمگین باشد! در این آشوب بازار حتی یک نفرهم کافیست....
  • شاهزاده شب
نسبیت!
تنها درسی بود که واقعا نمره ی خوب گرفتم
دفعه ی اول برام گیج کننده بود ولی بعد فهمیدم....  حرف های زیادی برای گفتن داشت
ولی من یک حرفش رو خیلی میپسندم  اینکه "هیچ اتفاقی نمیتواند همزمان بیفتد! " 
من هم نسبیت جدیدی رو کشف کردم  اینکه "هیچ دونفری نمیتوانند احساسات همدیگر را درک کنند"
مثل همزمانی انیشتین، غیرممکنه!
هیچوقت، هیچ کسی، درهیچ جایی ،  نمیتونه عمق درد و ناراحتی کسی دیگه رو بفهمه  ب
رای درک اون... 
باید  همونطور زندگی کرد....  همونطور نفس کشید...  همونطورخندید...  همونطور گریه کرد...
همونطور احساس کرد... همونطور دید...  همونطور به دنیا نگاه کرد...
با همون آدمای اطرافش زندگی کرد...
وگرنه محاله بتونی احساسشو بخاطراتفاقی که براش افتاده بفهمی
پس قضاوت نکن!



    زمینی نوشت: 
تمام "میفهممت ها" و "درکت میکنم ها"  پوچه... باورکن!  
خدایا اول خودت....بعدهم خودت!
  • شاهزاده شب
استاد:  چقدر ازوجود خودتون راضی هستین؟ 
قفل کردم  نگاهم باز به پنجره افتاد  نصف زمین فوتبال مشخص بود  و من پسری رو دیدم که ازوقتی کلاس شروع شده بود
  داشت همینطوردور زمین  می دوید
  کلمات سوال دورذهنم می چرخید  چقدر.....از....وجود...خودتون.....  
پس کو؟   ...  آهان اومد  دوردیگه ای زد  راضی .....هستین.....؟ 
زمین خیلی بزرگیه.....  صدای استاد: شهید آوینی تحول عظیمی درزندگی.....  ولی هنوزمن به آن سوال سخت می اندیشم 
چقدر ازوجود خودتون....  یک ساعت گذشته  و اون همچنان می دوه  خسته نمیشه؟
بازهم نگاه میکنم  احساس میکنم صدای نفس نفس زدناش تو گوشمه  و اون پاهای خسته ای که همچنان میدوه  کم نمیاره 
سرعتشو همچنان حفظ کرده....  بازهم چرخش کلمات  چقدرازوجود خودتون راضی هستین؟
 کلاس تموم میشه  به پاسخ نرسیدم  ولی یک سوال دیگه ذهنمو مشغول کرده  تاحالا چقدر دویدم؟
 تا حالا چقدر -تنهایی باتمام خستگی و حفظ سرعت  وساعت ها - دویدم؟   

 زمینی نوشت:   گفتم نوشتنم نمیاد
   گفتی قلم رو بردار و بنویس میاد   فکرمیکردم نمیشه   ولی دیروز فهمیدم میشه ازهر اتفاق کوچکی چیزبزرگ یادگرفت
   دیگه سعی میکنم یکم بزرگ نگاه کنم   به قول خودت:   مواظب خوبیات باش   ب.ن: منظورم دویدن معمولی نیست...ت
لاش برای کاری با همه خستگیاشه...بدون کم شدن سرعت وجازدن!
  • شاهزاده شب
یکی بود یکی نبود....
  "این" با "او" قهرکرد روشو برگردوند! "او" یک شی رو به سمت "این "درازکرد ولی "این" برنگشت و اون شی دائم به کمرش میخورد و تیزبود
"این" دائم زیرلب غرغرمیکرد و از "او "دلخور بود شی تیز کمرشو زخم میکرد "او" چندبارصداش کرد ولی "این" بخاطرغرورش برنگشت
راه رفت... زندگی کرد.... بارها به شی های تیز سرراهش سنگای بزرگ جلوش خورد و افتاد مدت ها  گذشت...
هنوز شی تیز تو پشتش بود و اذیتش میکرد اونقدر از راهی که میرفت ضربه خورد اونقدر از "این هایی" رو که به جای "او" انتخاب کرده بود
خیانت و بی وفایی دیده بود دیگه طاقت نداشت حتی اونقدر زجردیده بود که تیزی اون شی رو تو کمرش حس نمیکرد و فراموش کرده بود
 تا اینکه رسید به یه آینه ناگهان تصویر "او" رو دید که پشتش بود کینه ش یادش اومد با درد وخشم به پشت سرش برگشت خواست بگه "
چی ازجونم میخوای؟" که ناگهان گل سرخی به رنگ زندگی دست " او " دید و تازه فهمید که اون شی تیز  یکی ازخارهای این گل بود
 که به کمرش میخورد
 "این" - "انسان" - زانو زد
 "او" - "خدا" - لبخند زد و
 "انسان" اشک ریخت.... 

 +خدایا صبرداریا ازدست ما  "این ها" حتی بعضیا به آینه هم نمیرسن!!!


زمینی نوشت: حقیقته.... شاید یکم پیچیده نوشتم!
  • شاهزاده شب
زل میزنم به شیوه نامه ی.....     نمیدانم شوخی بپندارم یا جدی!   اگرکودک بودم فکرمیکردم این هم بازی"خاله بازی" است   با این تفاوت که باید اسمش "ثبت احوال بازی" باشد   و یا حتی "هویت بازی"!!!!   صفحه های اول را /که اهداف و انگیزه شان را نوشته/رد می شوم   می رسم به طریقه ساخت   صفحه ی اول: مشخصات ظاهری و فیزیکی+عکس   صفحه دوم: مشخصات محتوایی   هویت بومی و محلی(!!!!)    صفحه آخر: فعالیت های انجام شده با عروسک   دوباره به عنوان آن شیوه نامه نگاهی می اندازم   "شیوه نامه ی شناسنامه دار کردن دارا و سارا"   نمیخندم!   نمیدانم چقدرطول کشید   شاید سه هفته!   که من برای آن عروسک های بی جان شناسنامه ی کذایی ساختم و هویت دادم!   و چقدر/حین ساخت/ با خودم کلنجار میرفتم و ذهنم مغشوش بود که آخر   این زمینی ها کارمفیدی غیر از این به فکرشان نرسیده؟   آخر این زمینی ها درهویت خودشان مانده اند و آنوقت....   آه میکشم....!   شناسنامه ها آماده است   درگردنشان می آویزم   چقدر بیزارم ازاین کار...   آهااااای ای عروسک خانم دیگر نمیتوانی چادر سفید سرکنی   چون درشناسنامه ایت قید کرده ام چادرسیاه   آهااااای ای آقای عروسک دیگرنمیتوانی آن لباس فوتبالیست را ازتنت دربیاوری و کت و شلواربپوشی   چون نوشته ام لباس: لباس مخصوص فوتبالیست   نگاهی می اندازم بهشان   غمگین شده اند....   این زمینی ها حتی به آن ها هم رحم نکردند....   متاسفم عروسک ها....   متاسفم   حرف های زیادی برای گفتن بود   اما قضاوت به عهده ی خودتان است....
  • شاهزاده شب
تمام ماه های سال درانتظارش هستی و وقتی نزدیک تر می شود روزشماری می کنی احساس می کنی خاص ترین روز دنیاست و باید احساس خاص ایجاد کند و فکرمیکنی چگونه آن روز را سرکنی تا بیادماندنی باشد ولی وقتی می رسد از روزهای دیگرت هم عادی تر می شود بعد ازهر "تولدت مبارک" منتظر یک معجزه می شوی ولی دریغ! وپلک که میزنی تمام می شود و تازه یادت می افتد که یکسال بزرگ ترشدی! نگاهی به قصرت می اندازی دراین ۳۶۵ روز فقط ده بار قلم زدی! و آن وقت میفهمی که چقدراحساساتت خشکیده! چقدر دچارقحطی شده ای! راستی چه رنگی بود؟ بـــــــــاران را می گویم مدت هاست طعم آب را به یاد ندارم! خدایــــــــا.......این ابرها را بتکان قلبم یک دل سیر باران میخواهد...


زمینی نوشت: یک دل سیر باران....
  • شاهزاده شب
وقتی که  خداوند تو را آفرید...!
ماموریتی به تو داد و تو آن را درقلبت گذاشتی تا محفوظ بماند قلبت پاک بود.
 آخرنوزادی بیش نبودی... "آدم بزرگ ها" ندانستند که لبخندهای تو بخاطرداشتن آن ماموریت است
و گریه های تو بخاطراینکه نکند روزی فراموشش کنی... روز و شب به ماموریتت می اندیشیدی
و برای انجامش نقشه ها میکشیدی قد کشیدی "بزرگ"شدی  تا جایی که راه خانه را بلد بودی!
 ازهمان روزی که چشمت به کیف دوستت خورد و طعم "حسادت" را چشیدی ماموریت کمرنگ شد "بزرگتر" شدی
 تا جایی که همه چیزدر"قلبت" جا میشد از لخندهای پوچ پرهوس تا عشق هایی که شکست!
هر"چیز" مشتی خاک بود که روی ماموریت ریخته میشد آنقدردرقلبت تلنبارکرده بودی که ماموریت
زیرانباری از "حسادت" "پول" "زیبایی" "غرور" مدفون شد!

اما خدا هنوزم امیدواراست...!
  • شاهزاده شب
هوای سرد...کوچه تاریک و خلوت -خانوم مشکلی پیش اومده؟ سکوت... -خانوم مشکلی پیش اومده؟ حتی درآن تاریکی تشخیص لباس و کلاه سبزش و بی سیم دستش زیاد سخت نبود! مشکل؟ تو ازمشکل چه میدانی؟ تو درد را چطورمعنا میکنی؟ آهاااااااای مرد قانون میتوانی مرا به خودم برسانی؟ مدت هاست گم کرده ام! آدرسش را بارها درگوشم زمزمه کرده بود ولی منه حواس پرت،فراموش کرده ام! مشکلی بالاتراز این؟ سرم را به نشانه ی "نه" بالا بردم اما گویا باورنکرد!! حق دارد اعتماد مدتهاست مرده است...
  • شاهزاده شب

.::AvA::.