قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۹۳ مطلب با موضوع «قصرنوشت» ثبت شده است

تو که قلبم را ساختی و به فرشتگانت گفتی زانو بزنند، تو که با یک مشت خاک شاهکار کردی، تو که دنیا را برای من به سجده درآوردی و رام کردی برایم هر آنچه که در زمین و آسمان است را ! تو که جرعه جرعه از روحت را درونم ریختی تا جانشینت شوم و دنیا را سبز کنم. تو که بیشتر از همه ی آدم ها دوستم داشتی و مشت مشت عشق میپاشیدی برایم. تو که با همه ی بی اعتنایی ام عاشقم بودی و دست هایم را رها نکردی، تو که  معجزه را تا اعماق باورهایم نشاندی و ذره ذره نورت را به سرتاسر وجودم تاباندی. تو که وقتی ناامیدت شدم لبخند زدی و محکم تر در آغوشم گرفتی. تو که هوایم را داشتی حتی وقتی از روی جهل نادیده گرفتمت. تو که خدا بودی و خدایی کردی، تو که رفیق بودی و رفاقت کردی ، تو که عشق بودی و عاشقی کردی. میگویند نامت* را جز پیامبرانت نمیدانند میگویند هرکسی برزبان آوَرَدش معجزه می کند. می گویند سلیمان نامت را میدانست که پرواز را بلد بود و زبان گنجشکان را ازبر، یا موسی که دست هایش نور میگرفت و عصایش مار میشد. می گویند نامت قدرت میدهد. می گویند نامت یک راز است. اما میخواهم چیزی را درگوشت بگویم. من نامت را فهمیدم، همان وقتی که بارها افتادم و بلندم کردی، همان وقتی که میتوانستم "نباشم" ولی "بودم" من نامت را فهمیدم وقتی هر نفسی که کشیدم تو را در بازدمش حس کردم یا هرجا که دیدم نشانه ای از حضورت را دیدم، من تو را درهمه ی آیینه ها دیدم در همه ی تپش های قلبم در همه رگ هایم. هیس! آری من نامت را دانستم. "عشق" نام کوچک تو بود....عشق اسم اعظم تو بود....



* اسم اعظم

  • شاهزاده شب

دنیا

کوچکتر از آن است که غصه های بزرگتر از خودش بسازیم و بخوریم...! آخرش هم می شود بغض و در گلویمان گیر می کند و نفسمان به شماره میفتد. آخرش هم می شود غرق شدن در اقیانوس که هرچقدر شنا میکنیم به سطح آن نمی رسیم. آخرش هم می شود باتلاق که روحمان را درونش می کشد. با هر غم خطی سیاه روی صفحه ی دلمان می کشیم و کم کم دلمان تاریک می شود  تا جایی که همه ی نورها به خاموشی می گراید و دنیای ما خلاصه می شود در تنهایی و ناامیدی... غمگین که می شویم امید میمیرد و زندگی تلخ می شود. غمگین که می شویم اسیر میشویم در زندان ِ تصورات ِ گرفته مان. غمگین که می شویم آسمان دلمان آفتاب ندارد.

روحمان بزرگ تر از آن است که قلبمان را اندازه دنیا کوچک کنیم! روحمان ، خدا دارد. خدایی که "بزرگ" است ، خدایی که امید است و عشق! اگر میدانستیم...اگر میدانستیم "غم" چه انرژی تیره ای دارد و چه بلاها سر دلمان می آورد طوری که جنگل وجودمان را آتش می کشد اگر میدانستیم که چه هاله ای روی بصیرتمان میکشد و کاری میکند که دنیا فقط در آنچه که دیده می شود خلاصه شود و روح و جان مخلوقات درنگاهمان پنهان شود ،دیگر هرگز حتی کلمه ای از آن را جاری نمیکردیم!  بیایید باور کنیم عظمتمان را. بیایید باور کنیم روحی که از پرتو خداست جایی برای آن خط سیاه ندارد. بیایید باور کنیم زندگی چیزی فراتر از این است که لحظه هایمان را مه آلود کنیم. بیایید هروقت دچارش شدیم قبل از اینکه  قلبمان سنگین شود خودمان را نجات دهیم. بیایید به خودمان قول بدهیم وجودمان را بزرگ تر از همه ی غصه های دنیا ببینیم. بیایید مواظب صفحه دلمان باشیم.



* لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ :  از رحمت خداوند ناامید نشوید.
* همانا خداوند به آنها ظلم نمی کند، آنها خودشان بر خودشان ظلم می کنند.

* غم خودِ ظلم است...
  • شاهزاده شب

 آسمان باشیم ، قلبمان را آبی کنیم تا آفتاب روشنای راه پرندگان دلمان شود! قلبمان خورشیدی از جنس امید جا دهیم تا شب های غصه هایمان را با نور شادی پر کند، "آبی" را در لبخند دیگران بسازیم و پرواز را در خوب بودن و خوب دیدن!  آسمان باشیم با دنیا دنیا ستاره ! ستاره هایی که با هر محبت روشن می شوند.  آسمان باشیم تا دریاها برای داشتن تصویرمان غوغا کنند!  یک آسمان در دلمان جا بدهیم تا قلبمان مهتاب داشته باشد، و  حتی شب هایش هم روز باشد. آسمان باشیم و ابرهای دلمان را بتکانیم تا بارانش قلب های شکسته را مرهم شود، قلبمان را وسعت ببخشیم تا روحمان اوج گیرد تا آنچه نادیدنیست را لمس کنیم! آسمان ِ دل دیگران را سیاه نکنیم، نور امیدشان را خاموش نکنیم و هوای دلشان را خاکستر نکنیم. آبی باشیم و نور! آفتاب باشیم و روشن! هوا باشیم و نفس! آسمان باشیم و مشت مشت بهار بپاشیم به دل ها. آسمان باشیم تا قلبمان خانه ی خدا شود.

همین امروز یک آسمان در دلت جای بده، با خورشید و رنگ و ستاره هایش با عطر پرواز و رهایی اش!



  • شاهزاده شب

دستم را گذاشتم روی قلبش


                 دستش را گذاشتم روی قلبم


                            جهان، به احترام تپش هایمان ایستاد...!



  • شاهزاده شب




 * تشکر از مجید ساکن خیابان نوزدهم بخاطر طرح قشنگ

  • شاهزاده شب

خدا قلب دخترک را از سینه اش در آورد، قلب دخترک در دستان خدا میتپید. دخترک روح شد،بالا رفت، دخترک زمین را دید. خداگفت : خب از این بالا دنیا چطور است؟دخترک خیره مانده بود، زمین حباب بود، زمین خیال بود، زمین وهم بود. زمین چیزی نبود که دیده بود. زمین پر از رازهای حقیقی بین رویاها بود. زمین نشانه بود! دخترک نتوانست حرفی بزند، نور را میدید، نور را میتوانست در دستانش حبس کند، نور حقیقت بود و دنیا یک خواب!

دخترک باز نگاه کرد: آدم ها... آدم ها نور بودند، آدم ها آتش بودند. آدم های خوب بوی یاس میدادند. دخترک قلب آدم ها را میدید، رنگشان را میدید. دل های آلوده را میدید و بوی سیاهی را حس میکرد. دخترک روی جهان را میدید. دست که دراز میکرد ستاره میچید! . خدا منتظر بود دخترک پاسخ دهد...دخترک اما جاری بود میان گذشته و آینده، او زمان را هم میدید!  خدا گفت: قلبت را میخواهی یا ببرم؟ دخترک گفت: اگر ببری تا ابد پیش تو خواهم ماند، دنیا تو را کم دارد در قلب مردمان سیاه. این قلب هنوز آتش نشده، بوی یاس میدهد و نور دارد. این قلب کودک است و کودکان آبند و زلال، مرا ببر. من بهشتت را می خواهم. خدا لبخند زد و گفت بار دیگر نگاه کن. دخترک باز نگاه کرد. دنیا...دنیا....خودش را دید، بزرگیش را، خنده هایش را، اشک هایش را و تمام کسانی را که قرار بود بشناسد. قلبشان را دید. قلب هایی که برایش میتپیدند. موج موج دوست داشتن و دوست داشته شدن را دید . عشق را دید که عطرش حتی ستاره ها را هم سرمست میکرد. دوست داشتن رنگ داشت،  رنگی که شبیه هیچکس نبود. رنگی که شبیه خدا بود.  رو به خدا کرد و گفت: اگر بروم، همه این ها یادم میماند؟ خدا لَختی سکوت کرد و پاسخ داد: نه تا وقتی چیزی برای یادآوری نباشد، ولی وقتی بارقه ای یادت بیاید ممکن است رنجت دهد. دخترک نگاهی کرد، خدا پاسخ را از چشمان دختر گرفت. دستانش را دراز کرد و قلبش را برگرداند آهسته گفت مواظبش باش.
دخترک نفس کشید.


  • شاهزاده شب

مثلا کسی را ببینیم، حرفی یا خبری بشنویم و تمام وجودمان پر شود از شعف! مثلا در امتحانمان نمره خوب بگیریم، چیزی که دوست داریم را بخریم، از کسی که دوستش داریم "دوستت دارم" بشنویم، در جمعی کلی بخندیم، با کسی که دوستش داریم قدم بزنیم ، کاری کنیم که خوشحالمان میکند و کلی چیزهای کوچکی که شادی های بزرگ لحظه ای به همراه دارند . در آن لحظه است که احساس خوشی داریم و دنیا برای لحظه ای زیباترین مکان است برای زندگی، کاش میشد در همان لحظه، دقیقا در آن لحظه جادویی احساس را گرفت و توی شیشه ای حبس کرد. همان احساس فوق العاده پر از لبخند را میگویم! بعد هروقت دنیا سرلج افتاد، هروقت آن احساس لحظه ای قشنگ پرکشید و چیزی جز خاطره از آن باقی نماند، هروقت باز پرت شدیم به وادی این روزمرگی، یواشکی در شیشه را باز کنیم و بو بکشیم و باز پُر شویم از آن...

بعد تمام عطرفروشی های دنیا عطر انواع "احساس" میفروختند. دم در مغازه هایشان وقتی تِستِر دست مردم میدانند میگفتند "خانم عطر شادی میخواین؟"آقا عطر رضایت از زندگی میخواین؟ و خیابان ها پر میشد از مردمانی که بوی لحظات ناب میدادند و با هر رایحه لبخند مینشست برلبانمان. دنیا میشد شهر لبخند و دیگر غم جایی نداشت، خاطرات خوب همیشه خوب میماند ، معتاد میشدیم به احساس های خوب، معتاد میشدیم به همیشه لبخند زدن ، و هر صبح روزمان را با خوشی شروع میکردیم و مردم شهر خوشبخت میشدند.

کاش میشد احساس های خوب لحظه ای را عطر کرد....



  • شاهزاده شب

صدای گوش خراشی شنیدم قلبم ریخت، صدای گریه شنیدم گریه هایی که سبز بود، نه ...نه ..نه!! یاد حرف مادر افتادم که میگفت برگ درختان را نَکَن، خوشت می آید کسی انگشت های تو را قطع کند؟ مثال خشنی بود برای دختر هفت ساله اما من دیگر دست به هیچ برگ درختی نزدم...

صدا همانطور بلند میشد و شاخه های درختان قلب مرا هم میبرید. از پشت شیشه نگاه کردم. لبخند میزد...نه از آن لبخندهایی که از ته دل باشدها نه! این لبخند را خوب میشناختم . این لبخند شبیه همان دو نقطه پرانتزهایی بود که جدیدا خیلی میدیدم و طعم قهوه میدادند.گفت :"ناراحت نباش من عادت کردم " گفتم:"دردت می آید، صدایشان را نمیشنوی؟ دارند گریه میکنند... هنوز سبز بودند، هنوز آرزو داشتند هنوز از پاییز سیر نشده بودند.باید میخوابیدی بعد... من دردشان را میشنوم. " با همان لبخندِ تلخ ِمهربانی گفت: "برای بزرگ شدن باید تاوان داد باید خیلی چیزها را حتی درزمان سبز بودنشان رها کرد، باید شجاعت از دست دادن را داشت، باید درد کشید و تحمل کرد. برای حفظ ریشه ات باید بجنگی!!" به اشک شاخه های سبز روی زمین خیره شدم. گفتم :"اما...." ادامه داد: "تمام دارایی من شاخه هایم بودند اما میدانم باز هم بهار می آید باز هم برگ های جدید و شاخه های تازه خواهم داشت ، حتی قوی تر از گذشته، بعضی شاخه ها شاید جوان و سبز باشند اما فقط جلوی نور خورشید را میگیرند تا به تنه ام بخورد و من میمانم و یک دنیا تاریکی." گفتم: "اما غمگینی". گفت : "از دست دادن همیشه غمناک است، همیشه درد دارد، بخصوص چیزی که از جنس خودم باشد، اما باورکن راه درست همین است، هَرَس کن دلت را از شاخه هایی که فکرمیکنی زیبا و سبزند و تو را باشکوه نشان میدهند. بگذرار نور به قلبت برسد، هَرَس کن دلت را..."


* به قسمت های بریده شده همه درختان خیابان رنگ قرمز زدند، نمیدانستند که خون درختان مثل دلشان است : سبز، نه قرمز..!

* بیایید فکر کنیم به سخنان یک درخت.

  • شاهزاده شب

اینجا صحنه نمایش است! ما همه روی سن هستیم!

ما همه یک تکه از کتاب موسیقی جهانیم.

هرکدام قرار است نُتی از این کتاب را بنوازیم

اصلا ما هرکدام یک نُت هستیم، که باید جای درستمان را بیابیم

تا این موسیقی آوای حقیقیش باشد، باید بدانیم روی کدامین خطوط قرار داریم،

نکند ضرب ها پایان پذیرد و ما همچنان پرسه زنان به دنبال جایگاهمان باشیم؟

بیا سکوت کنیم، بیا چشم هایمان را ببندیم،

بیا هرچه در دلمان سنگینی میکند رها کنیم ،بیا بگذاریم قلبمان، قلب جهان را لمس کند،

صدای رعد را میشنوی؟ چیلیک چیلیک باران را چه؟ و صدای رقص باد میان شاخه ها

لغزش گل ها میان دستان نسیم و صدای جیرجیرک ها دراعماق شب

صاعقه که جهان را منور میکند دیدی؟

این ها همه و همه برای به نمایش گذاشتن موسیقی تو حاضرشده اند

سکوت کن!

بگذار قلبت سازش را بیابد،

اوج این موسیقی صدای تپیدن دلت است و مهربانی راز کوک این قسمت

جهان با ما تلاوت می کند، بیا...بیا ساز موسیقی ات را پیدا کن

همه با هم سرود میخوانیم،

سرود زیستن، سرود موجودیت

                                سرود خدا


قلبت را کوک کن!

           زمان نمایش نزدیک است

                                       نزدیک....!



* تا میتوانیم مهربان باشیم...

  • شاهزاده شب

همه ی ما از حوالی آسمان آمدیم، همه ی ما قلبمان پر بود از ابر و ستاره

ما نقشه ی جهان را اَزبر بودیم....!!

سفینه ای ما را به زمین آورد، ما برای آبادی آمدیم....هرکدام یک ستاره درون قلبمان داشتیم ما آمدیم ستاره بکاریم تا درختان ِ زمین گل های نور دهد....

ما مامور شدیم زمین را سبز کنیم و سفید! ما هرکدام ماموریت داشتیم چشمانمان نوید امید دهد.قرار بود همگام با روح درختان رشد کنیم. دست هایمان را یادت هست؟ بوی ناب ترین گل های بهشتی را میداد و صدایمان قلب گنجشک ها را به لرزه درمی آورد . ما آسمانی بودیم رفیق! آبی رنگ قلبمان بود و دریا موج موج در چشمانمان جاری بود.پرنده ها در لبخندمان پرواز میکردند و "سیاه" فقط رنگ شب بود


راستی...! چه شد که نقشه ی جهان از حافظه مان پاک شد

"سیاه" رنگ قلب ها شد

و ستاره های قلبمان خاموش....

چه شد دست هایمان بوی دود و خاکسترگرفت و صدایمان بر دل ها زخم زد؟

چه شد؟

  • شاهزاده شب

.::AvA::.