خدا قلب دخترک را از سینه اش در آورد، قلب دخترک در دستان خدا میتپید.
دخترک روح شد،بالا رفت، دخترک زمین را دید. خداگفت : خب از این بالا دنیا
چطور است؟دخترک خیره مانده بود، زمین حباب بود، زمین خیال بود، زمین وهم
بود. زمین چیزی نبود که دیده بود. زمین پر از رازهای حقیقی بین رویاها بود.
زمین نشانه بود! دخترک نتوانست حرفی بزند، نور را میدید، نور را میتوانست
در دستانش حبس کند، نور حقیقت بود و دنیا یک خواب!
دخترک باز
نگاه کرد: آدم ها... آدم ها نور بودند، آدم ها آتش بودند. آدم های خوب بوی
یاس میدادند. دخترک قلب آدم ها را میدید، رنگشان را میدید. دل های آلوده را میدید و بوی
سیاهی را حس میکرد. دخترک روی جهان
را میدید. دست که دراز میکرد ستاره میچید! . خدا منتظر بود دخترک پاسخ دهد...دخترک اما جاری بود
میان گذشته و آینده، او زمان را هم میدید! خدا گفت: قلبت را میخواهی یا
ببرم؟ دخترک گفت: اگر ببری تا ابد پیش تو خواهم ماند، دنیا تو را کم دارد در قلب مردمان سیاه. این قلب هنوز آتش
نشده، بوی یاس میدهد و نور دارد. این قلب کودک است و کودکان آبند و زلال،
مرا ببر. من بهشتت را می خواهم. خدا لبخند زد و گفت بار دیگر نگاه کن.
دخترک باز نگاه کرد. دنیا...دنیا....خودش را دید، بزرگیش را، خنده هایش را،
اشک هایش را و تمام کسانی را که قرار بود بشناسد. قلبشان را دید. قلب هایی
که برایش میتپیدند. موج موج دوست داشتن و دوست داشته شدن را دید . عشق را
دید که عطرش حتی ستاره ها را هم سرمست میکرد. دوست داشتن رنگ داشت، رنگی که
شبیه هیچکس نبود. رنگی که شبیه خدا بود. رو به خدا کرد و گفت: اگر بروم، همه این ها یادم میماند؟ خدا لَختی سکوت کرد و پاسخ داد: نه تا وقتی چیزی برای یادآوری نباشد، ولی وقتی بارقه ای یادت بیاید ممکن است رنجت دهد. دخترک نگاهی کرد، خدا پاسخ را از چشمان دختر گرفت. دستانش را دراز کرد و قلبش را برگرداند آهسته گفت مواظبش باش.
دخترک نفس کشید.