صدای گوش خراشی شنیدم قلبم ریخت، صدای گریه شنیدم گریه هایی که سبز بود، نه ...نه ..نه!! یاد حرف مادر افتادم که میگفت برگ درختان را نَکَن، خوشت می آید کسی انگشت های تو را قطع کند؟ مثال خشنی بود برای دختر هفت ساله اما من دیگر دست به هیچ برگ درختی نزدم...
صدا همانطور بلند میشد و شاخه های درختان قلب مرا هم میبرید. از پشت شیشه نگاه کردم. لبخند میزد...نه از آن لبخندهایی که از ته دل باشدها نه! این لبخند را خوب میشناختم . این لبخند شبیه همان دو نقطه پرانتزهایی بود که جدیدا خیلی میدیدم و طعم قهوه میدادند.گفت :"ناراحت نباش من عادت کردم " گفتم:"دردت می آید، صدایشان را نمیشنوی؟ دارند گریه میکنند... هنوز سبز بودند، هنوز آرزو داشتند هنوز از پاییز سیر نشده بودند.باید میخوابیدی بعد... من دردشان را میشنوم. " با همان لبخندِ تلخ ِمهربانی گفت: "برای بزرگ شدن باید تاوان داد باید خیلی چیزها را حتی درزمان سبز بودنشان رها کرد، باید شجاعت از دست دادن را داشت، باید درد کشید و تحمل کرد. برای حفظ ریشه ات باید بجنگی!!" به اشک شاخه های سبز روی زمین خیره شدم. گفتم :"اما...." ادامه داد: "تمام دارایی من شاخه هایم بودند اما میدانم باز هم بهار می آید باز هم برگ های جدید و شاخه های تازه خواهم داشت ، حتی قوی تر از گذشته، بعضی شاخه ها شاید جوان و سبز باشند اما فقط جلوی نور خورشید را میگیرند تا به تنه ام بخورد و من میمانم و یک دنیا تاریکی." گفتم: "اما غمگینی". گفت : "از دست دادن همیشه غمناک است، همیشه درد دارد، بخصوص چیزی که از جنس خودم باشد، اما باورکن راه درست همین است، هَرَس کن دلت را از شاخه هایی که فکرمیکنی زیبا و سبزند و تو را باشکوه نشان میدهند. بگذرار نور به قلبت برسد، هَرَس کن دلت را..."
* به قسمت های بریده شده همه درختان خیابان رنگ قرمز زدند، نمیدانستند که خون درختان مثل دلشان است : سبز، نه قرمز..!
* بیایید فکر کنیم به سخنان یک درخت.