تو که قلبم را ساختی و به فرشتگانت گفتی زانو بزنند، تو که
با یک مشت خاک شاهکار کردی، تو که دنیا را برای من به سجده درآوردی و رام
کردی برایم هر آنچه که در زمین و آسمان است را ! تو که جرعه جرعه از روحت
را درونم ریختی تا جانشینت شوم و دنیا را سبز کنم. تو که بیشتر از همه ی
آدم ها دوستم داشتی و مشت مشت عشق میپاشیدی برایم. تو که با همه ی بی
اعتنایی ام عاشقم بودی و دست هایم را رها نکردی، تو که معجزه را تا اعماق
باورهایم نشاندی و ذره ذره نورت را به سرتاسر وجودم تاباندی. تو که وقتی
ناامیدت شدم لبخند زدی و محکم تر در آغوشم گرفتی. تو که هوایم را داشتی حتی
وقتی از روی جهل نادیده گرفتمت. تو که خدا بودی و خدایی کردی، تو که رفیق
بودی و رفاقت کردی ، تو که عشق بودی و عاشقی کردی. میگویند نامت* را جز
پیامبرانت نمیدانند میگویند هرکسی برزبان آوَرَدش معجزه می کند. می گویند
سلیمان نامت را میدانست که پرواز را بلد بود و زبان گنجشکان را ازبر، یا
موسی که دست هایش نور میگرفت و عصایش مار میشد. می گویند نامت قدرت میدهد.
می گویند نامت یک راز است. اما میخواهم چیزی را درگوشت بگویم. من نامت را
فهمیدم، همان وقتی که بارها افتادم و بلندم کردی، همان وقتی که میتوانستم
"نباشم" ولی "بودم" من نامت را فهمیدم وقتی هر نفسی که کشیدم تو را در
بازدمش حس کردم یا هرجا که دیدم نشانه ای از حضورت را دیدم، من تو را درهمه
ی آیینه ها دیدم در همه ی تپش های قلبم در همه رگ هایم. هیس! آری من نامت
را دانستم. "عشق" نام کوچک تو بود....عشق اسم اعظم تو بود....