قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱۱۰ مطلب با موضوع «زمینی نوشت» ثبت شده است

ترانه ای پخش است. سیب زمینی ها میان دستانم سرمیخورند. خواننده می گوید : شبیه رویاست.... گوشی تکان میخورد.اسمس است، یک سوال و کلی خنده، حتما اینترنتش وصل نبوده که اسمس زده. بی درنگ زنگ میزنم. بوق دوم که می خورد برمیدارد. صدایش گرم است.مثل همیشه، آنقدر که میتواند کل زمستان را بهار کند. لبخند میزنم.میخندم و با خودم میگویم"او میداند وقتی با لبخند حرف میزنم صدایم کودکانه تر از همیشه می شود؟" کلافه ست، خوب میفهمم،لحن صدایش همیشه احساساتش را داد میزند. صدای خیابان می آید...صدای قدم زدن. فکر میکنم به امواجی که میرسد به کیلومترهادورتر، کاش میشد همین الان جسمم را هم ازمیان این خطوط بفرستم آنور ، کاش میشد جسم هم منتقل میشد و هروقت میخواستیم با یک زنگ خودمان را پرت میکردیم کنار مخاطب مورد نظر. زنگ که میزدیم دست هایمان را باز میکردیم و رها میشدیم میان فاصله ها و چندثانیه بعد حضورش محدود به صدا نمیشد ، جان داشت، نفس داشت ، لمس داشت.  دیگر هضم واژه دلتنگی سخت نمیشد ، هر زنگ یک دیدار بود و دیگر حبس نمیشدیم در این دنیای مجازی، چشم ها فقط عکس نبودند و هرلرزش گوشی آنها را واقعی میکرد. شکلک ها راسته راست میشدند با یک تماس. چرا فقط صدا؟ انصاف نیست....لبخندم کمرنگ میشود، همه ی این فکرها را در یک جمله کوتاه می کنم و زمزمه میکنم "کاش بودم" مکث میکند و میگوید :آره....


  • شاهزاده شب

زندگی شاید تجمع حس های کوچک ناب باشد، همین لبخندهای کوچکی که از ته دل زده می شود ، مثل وقتی که بخاطر دوستی فاصله ها را طی میکنی تا ببینی اش، مثل وقتی که یکی از بهترین دوستت را غافلگیر میکنی و آن لحظه رویایی را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنی، و خنده هایتان تا آسمان میرود ، مثل وقتی که در آغوش میگیری، مثل وقتی که جای دوستان را "واقعا" خالی میکنی، و یا وقتی در اتوبوس نشستی و خیره به جاده پیامی بیاید که آخر اسمت "ی" داشته باشد با آن لبخند پهن مخصوص خودش و همان لبخند روی لب خودت بنشیند. مثل وقتی که در سینما  مینشینی که همین "بودن" به خیلی از لحظات می ارزد و سکوت، حرف می شود یا مثل وقتی که زیر باران با کسی قدم بزنی و گاه و بی گاه چشمکی بزند و بپرسد خوبی و تو چشمک بزنی و یادت نیاید بار آخر کِی چشمک زده بودی.  مثل وقتی که لبه کلاهت را پایین بکشد و بخندی و یا مثل وقتی که خداحافظی میکنی و  او نداند دم ورودی مترو ایستادی و نگاه کردی و نگاه و با اینکه حواسش نبود دست تکان دادی...

آری زندگی همین لحظه های نابی است که در یاد میماند.



  • شاهزاده شب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • شاهزاده شب
گاهی باید برق برود بخصوص وقتی که باتری گوشی ات رو به پایان است و میخواهی برنامه مورد علاقه ات را هم در تلویزیون تماشا کنی
گاهی باید برق برود دقیقا وقتی که حوصله ات سررفته و یک دل سیر گوشی بازی میخواهی
گاهی باید برق برود وقتی  هزار، هزارکار با وسایلی داری که همه شان به اختراع ادیسون متصل است!
آنوقت که گوشی ات خاموش می شود و تو میمانی و جهان خاموش اطرافت، چیزی که تا صدسال پیش عادی ترین مسئله بود
و تو میمانی و خودِ خودِ خودت
گاهی باید برق برود تا ببینی جهان بدون ارتباط با آدم هایش چطور است؟ خود تو کجای این جهانی بدون تکنولوژی؟
و این جاست که معلق میمانی و حس پوچی کم کم ریشه میزند
اما اگر از من میشنوی خوب است گاهی برق نباشد..خوب است گاهی جهان برای مدتی خاموش شود خوب است زمانی فقط برای خودت باشی و به وجودت فکرکنی!
گاهی باید برق برود...
اصلا میدانی چیست؟ باید گاهی خودمان برق را ببریم، باید خاموش کنیم
فقط دراینصورت است که برق درونمان روشن می شود...باورنداری؟ امتحان کن

  • شاهزاده شب

امتیازهایش را روی میز گذاشت و گفت "جایزه میخواهم". پرسیدم : "چندتاست؟ " گفت : "پنجاه تا. " گفتم: "اووووه حتما خیلی تلاش کردی و تکالیفت رو انجام دادی که تو این سه ماه اینقدر جمع کردی بقیه همکلاسیات به سی نرسیدن! "خندید.قفسه جوایز را باز کردم و منتظر بودم پسردوازده ساله از بین جایزه های پنجاه امتیازی که شامل دفتریادداشت و برچسب های بِن تِن و مدادرنگی یکی را انتخاب کند ، نگاهش کردم. چشم هایش برق عجیبی داشت و سمت دیگری را نگاه میکرد، گفت: "اون مدادی که سرش عروسک داره رو میخوام! "تعجب کردم.چنان با قاطعیت گفت که یقین پیدا کردم از همان ابتدا برای همان مداد دخترانه امتیاز جمع کرده. باز هم نگاهش کردم که با لبخند گفت: "برای خواهرم میخوام." همین جمله کافی بود تا بشدت شوکه شوم و چند لحظه به آن چشم های کودکانه اش زل بزنم.مداد را دادم و چشم هایش پر از شوق شد و رفت. از دور صدایش کردم و یک پاک کن شکل دار هم دادم و گفتم: "اینم برای خودت."رفت و مرا غرق فکرکرد.میتوانست راحت از پدرش پول بگیرد و یکی از آن ها را برای خواهرش بخرد. اما سه ماه کلاس آمد و آنقدر درس خواند تا باامتیازهای خودش.... رفت و مرا عمیق دچار واژه ی :سخاوت" و "عشق" کرد . رفت و....خوش بحال خواهرش :)



+ سخاوت و عشق

  • شاهزاده شب

زیر لب میگویم: من نفسم خوب در نمیاد! نمیشنود، دیگر حرفی نمیزنم. سعی میکنم به نفس های بریده این چند روزه م فکرنکنم. یک نفس میکشم و میروم. نمیدانم چه میشود اما احساس میکنم آب مرا با تمام توان درخود فرو میبرد. مرا بالا میکشند. میخندند اما قلب من ازجا درمیاید. هوا کم هست

برای صدمین بار کفری میشود و میگوید نترس... رها کن، آزاد باش، مثل دراز کشیدن !

صدایی پس ذهنم ادامه میدهد: رها باش.... نترس .... از آب نترس سو! رها باش شاهزاده....

و رها میشوم،آب دیگر ترسناک نیست....!


  • شاهزاده شب

میدونی چیه رفیق...!

هیچی مزخرف تر از دوست داشتن نیست...


+ ..........

  • شاهزاده شب

چه دل هایی

که  بخاطر دوستت دارم هایی که قورت دادیم


                                 شکستیم



* شاید یکیش خودم

*قدر همو بدونیم...قبل از اینکه دیر بشه

  • شاهزاده شب
_میخوام معلم زیست شم

_جدی؟ به آرزوت برسی :) منم از بچگی میخواستم فضانورد شم

_ وقتی رفتی ماه برام سنگ بیار از اونجا


نه خندید.. نه مسخره کرد... چقدر ایمان داشت، پسربچه ی یازده ساله... :)


+گاهی لازمه مثل بچگیامون باشیم با شجاعت آرزو کنیم و باور کنیم که میرسیم... باور!
  • شاهزاده شب

کامنت ها

جمله های کوتاه و بلندی که از قلب و ذهن تک تک مخاطبانت جاری می شوند. مهمند...خیلی مهم!

من هم جز افرادی بودم که "از بلاگفا تکون نمیخورم" سرزبانم بود. من هم منتظر بودم. من هم دلم نمیامد خانه ی چندساله ام را ول کنم ،اما وقتی عدد 800 نظرات تایید نشده ام را دیدم 400 شده .. وقتی آخرین کامنت ها مال دو سال پیش بود... فقط حسرت بود و حسرت

کامنت ها

نبض تپنده ی نوشته های ما هستند مثل خونی که که در رگ های نوشته هایمان جریان می یابند

زل میزنم به آخرین کامنت هایی که برایم از دوسال پیش حرف میزنند و مربوط به پست "هرقلب یک ستاره و هر ستاره یک قلب" هستند. از "تعریف آهنگ و حال و هوای قصر"   تا " سلام جاودان شدی؟ :) " میخندم. جاودان؟ و کامنت بعدی که باز همین خواننده نوشته " دعا برای نابودی؟ چه تضاد وحشتناکی من فکرمیکردم شاهزاده ها با صلح دلا رو بدست می آرن" و  فکر میکنم که من برای نابودیه چه چیزی دعا کرده بودم....!! و میرسم به  کامنتی از دوست شاهزاده "Beautiful dreams will come true..." و چیزی ته دلم روشن میشود مثل یک امید

و درنهایت اولین کامنت آخرین نوشته ی قابل دسترس....

یک جمله و یک دنیا حرف  " دو قلب و یک ستاره.... "

زل میزنم به همین جمله و لبخند میزنم :)


+ دو قلب و یک ستاره...

+ یک دقیقه سکوت به احترام کامنت های مرده..!

  • شاهزاده شب

.::AvA::.