قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱۱۰ مطلب با موضوع «زمینی نوشت» ثبت شده است

"تَـــن" های زخم خورده از "تَـ ــنهای" را دیده ام....
"چَـــشم" های خشک شده از" اَشــک " را دیده ام....
 "آتـــش" سرد را بر پیکر این" آدمـــیان" دیده ام...
 "سُکوت" های "صوت دار" را شنیده ام...
 "سوگواری" های "سوزناک" را شنیده ام....
 "غَــــمِ" خفته پشت نقاب های "خَــــــندِ" را دیده ام
 من...


 زمینی نوشت: * از همه ی دیدن ها و شنیدن ها حِــــــس کردن دردناکتر است
*کی میرسد روزی که واژه های دردناک حذف شوند؟
  • شاهزاده شب
وقتی تمام  قصه هایت غصه می شوند
وقتی دانسته راه را اشتباه می روی
وقتی درک نمی شوی
وقتی  اشک های داغ سردترت می کنند
 وقتی دستی نیست برای بلند کردنت
وقتی حرف ها شلاق می شوند  

وقتی همه ی تنهایی هایت جمع می شوند
آنوقت  هست که دلت یک "دور" میخواهد
از همان "دور" هایی که  خودت باشی و خدا
از همان خلوت های ناب عارفانه!
من اینجا
پشت این پنجره....



 زمینی تر نوشت:
 *دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه....
میری که صعود کنی
یادت باشه رسیدی قله یه نگاه بهمون بنداز....
اینجا کسایی هستن
که به یادتن  
یه خاطره ی خوبی..... یه خاطره ی خوب!
 چیزای زیادی ازت یاد گرفتم...
لبخند رو به لبام آوردی... 
لبخند رو لبات باشه همیشه
به امید دیدار... 
 که در سرم ز تو آشوب فتنه هاست هنوز....



  • شاهزاده شب
امروز در ایــــــــــــــن  جا  قسمتی از این زمیـــــــــــــــن خاکی!
 چیزی به نام "انتخابات" بود
  همه از آدم ها حرف میزدند!
 از لایق ها...!  از رنگ ها...!
  همه سوالی می پرسیدند: به کی رای میدی؟ و من فقط در پاسخشان لبخند میزدم  .......
 تکه کاغذ را برداشتم  نام "او" را نوشتم  کسی که با تمام وجود بهش ایمان داشتم 
کسی که همتا نداشت
  کسی که قول هایش قول بود  کسی که بی رنگ بود و شفاف  لبخندی به کلمه ای که نوشتم زدم... 
  و با تمام غرور درصندوق انداختم  

  آری...  من به "خدا" رای دادم.  

 زمینی نوشت:  شمارش شد... آن جا بودم..... باطل بشمارآمد... آه از این مردمان...!   فقط خدا...
  • شاهزاده شب
وقتی گفتند باید کتاب "سیاه چمن" را نقد کنید   من هم مثل روال هرسال که باید کتاب معرفی شده را نقد میکردیم  کتابت را خواندم  نقد کردم  و بازهم انتخاب شدم تا خودم به نمایندگی ازشهرم  نقدم را بخوانم   درآن محفل  نوبتم رسید  خواندم  وقتی تمام شد  لبخند زدی و گفتی: درست میگی دخترم همچین اشکالاتی داره کتاب من!  و من حیرت کردم و یاد نویسنده ی سال پیش افتادم که بخاطرنقدم  به من تشرکرد!  و من یادگرفتم که مثل تو -هرچقدر بزرگ- متواضع باشم و انتقادپذیر!  همین دو روزپیش بود که شنیدم رفتی پیش خدا  و چقدر بهت کردم...  وچقدر....   امیرحسین فردی یادت گرامی   زمینی نوشت: باید خیلی روح بزرگی داشت تا پس ازمرگ کسی آن دوردست ها برای رفتنت غمگین باشد! در این آشوب بازار حتی یک نفرهم کافیست....
  • شاهزاده شب
نسبیت!
تنها درسی بود که واقعا نمره ی خوب گرفتم
دفعه ی اول برام گیج کننده بود ولی بعد فهمیدم....  حرف های زیادی برای گفتن داشت
ولی من یک حرفش رو خیلی میپسندم  اینکه "هیچ اتفاقی نمیتواند همزمان بیفتد! " 
من هم نسبیت جدیدی رو کشف کردم  اینکه "هیچ دونفری نمیتوانند احساسات همدیگر را درک کنند"
مثل همزمانی انیشتین، غیرممکنه!
هیچوقت، هیچ کسی، درهیچ جایی ،  نمیتونه عمق درد و ناراحتی کسی دیگه رو بفهمه  ب
رای درک اون... 
باید  همونطور زندگی کرد....  همونطور نفس کشید...  همونطورخندید...  همونطور گریه کرد...
همونطور احساس کرد... همونطور دید...  همونطور به دنیا نگاه کرد...
با همون آدمای اطرافش زندگی کرد...
وگرنه محاله بتونی احساسشو بخاطراتفاقی که براش افتاده بفهمی
پس قضاوت نکن!



    زمینی نوشت: 
تمام "میفهممت ها" و "درکت میکنم ها"  پوچه... باورکن!  
خدایا اول خودت....بعدهم خودت!
  • شاهزاده شب
استاد:  چقدر ازوجود خودتون راضی هستین؟ 
قفل کردم  نگاهم باز به پنجره افتاد  نصف زمین فوتبال مشخص بود  و من پسری رو دیدم که ازوقتی کلاس شروع شده بود
  داشت همینطوردور زمین  می دوید
  کلمات سوال دورذهنم می چرخید  چقدر.....از....وجود...خودتون.....  
پس کو؟   ...  آهان اومد  دوردیگه ای زد  راضی .....هستین.....؟ 
زمین خیلی بزرگیه.....  صدای استاد: شهید آوینی تحول عظیمی درزندگی.....  ولی هنوزمن به آن سوال سخت می اندیشم 
چقدر ازوجود خودتون....  یک ساعت گذشته  و اون همچنان می دوه  خسته نمیشه؟
بازهم نگاه میکنم  احساس میکنم صدای نفس نفس زدناش تو گوشمه  و اون پاهای خسته ای که همچنان میدوه  کم نمیاره 
سرعتشو همچنان حفظ کرده....  بازهم چرخش کلمات  چقدرازوجود خودتون راضی هستین؟
 کلاس تموم میشه  به پاسخ نرسیدم  ولی یک سوال دیگه ذهنمو مشغول کرده  تاحالا چقدر دویدم؟
 تا حالا چقدر -تنهایی باتمام خستگی و حفظ سرعت  وساعت ها - دویدم؟   

 زمینی نوشت:   گفتم نوشتنم نمیاد
   گفتی قلم رو بردار و بنویس میاد   فکرمیکردم نمیشه   ولی دیروز فهمیدم میشه ازهر اتفاق کوچکی چیزبزرگ یادگرفت
   دیگه سعی میکنم یکم بزرگ نگاه کنم   به قول خودت:   مواظب خوبیات باش   ب.ن: منظورم دویدن معمولی نیست...ت
لاش برای کاری با همه خستگیاشه...بدون کم شدن سرعت وجازدن!
  • شاهزاده شب
زل میزنم به شیوه نامه ی.....     نمیدانم شوخی بپندارم یا جدی!   اگرکودک بودم فکرمیکردم این هم بازی"خاله بازی" است   با این تفاوت که باید اسمش "ثبت احوال بازی" باشد   و یا حتی "هویت بازی"!!!!   صفحه های اول را /که اهداف و انگیزه شان را نوشته/رد می شوم   می رسم به طریقه ساخت   صفحه ی اول: مشخصات ظاهری و فیزیکی+عکس   صفحه دوم: مشخصات محتوایی   هویت بومی و محلی(!!!!)    صفحه آخر: فعالیت های انجام شده با عروسک   دوباره به عنوان آن شیوه نامه نگاهی می اندازم   "شیوه نامه ی شناسنامه دار کردن دارا و سارا"   نمیخندم!   نمیدانم چقدرطول کشید   شاید سه هفته!   که من برای آن عروسک های بی جان شناسنامه ی کذایی ساختم و هویت دادم!   و چقدر/حین ساخت/ با خودم کلنجار میرفتم و ذهنم مغشوش بود که آخر   این زمینی ها کارمفیدی غیر از این به فکرشان نرسیده؟   آخر این زمینی ها درهویت خودشان مانده اند و آنوقت....   آه میکشم....!   شناسنامه ها آماده است   درگردنشان می آویزم   چقدر بیزارم ازاین کار...   آهااااای ای عروسک خانم دیگر نمیتوانی چادر سفید سرکنی   چون درشناسنامه ایت قید کرده ام چادرسیاه   آهااااای ای آقای عروسک دیگرنمیتوانی آن لباس فوتبالیست را ازتنت دربیاوری و کت و شلواربپوشی   چون نوشته ام لباس: لباس مخصوص فوتبالیست   نگاهی می اندازم بهشان   غمگین شده اند....   این زمینی ها حتی به آن ها هم رحم نکردند....   متاسفم عروسک ها....   متاسفم   حرف های زیادی برای گفتن بود   اما قضاوت به عهده ی خودتان است....
  • شاهزاده شب
تمام ماه های سال درانتظارش هستی و وقتی نزدیک تر می شود روزشماری می کنی احساس می کنی خاص ترین روز دنیاست و باید احساس خاص ایجاد کند و فکرمیکنی چگونه آن روز را سرکنی تا بیادماندنی باشد ولی وقتی می رسد از روزهای دیگرت هم عادی تر می شود بعد ازهر "تولدت مبارک" منتظر یک معجزه می شوی ولی دریغ! وپلک که میزنی تمام می شود و تازه یادت می افتد که یکسال بزرگ ترشدی! نگاهی به قصرت می اندازی دراین ۳۶۵ روز فقط ده بار قلم زدی! و آن وقت میفهمی که چقدراحساساتت خشکیده! چقدر دچارقحطی شده ای! راستی چه رنگی بود؟ بـــــــــاران را می گویم مدت هاست طعم آب را به یاد ندارم! خدایــــــــا.......این ابرها را بتکان قلبم یک دل سیر باران میخواهد...


زمینی نوشت: یک دل سیر باران....
  • شاهزاده شب
حالمـــــــ ــــــــــــــ    بــــــــ ــــــــــــه هــــــــ ــــــــــــــــم میـــــــ ـــــــ خــــــ ــــــورد
 ازآدم هایـــــــــــــ که! تمام عمــــــــــــــــــــــــرشان حرف از اصلاح جامعه می زننـــــــــــــــــد
 حرف از فساد اجتماعی میزننـــــــــــــــــد حرف از نبودفرهنگ میزننــــــــــــــــــــــــد
 اما... خودشان!
 با آن لوله ی سفید ونارنجی هرروز...!
بارهاو بارهــــــــــــــا!
تمـــــــــــام تنشان را دود و خاکستر می کنند و به فساد می کشند...! 

 زمینی نوشت: گاهی باید تند حرف زد!
  • شاهزاده شب
همین الان که تو این رو میخوانی هزاران انسان  قدم به این جهان میذارن.... درهمه جا و درهرنوع خانواده ای بزرگ میشن درس میخونن کارمیکنن و شاید هم برعکس بجای پیشرفت عقب میرن و گاهی هم از زندگی می نالن.... اما کمترکسی دنبال جواب این سواله  چرا من متولد شدم؟ تک تک انسان ها دلیلی برای آفرینش خود دارن و زندگی یعنی یافتن این دلیل هیچوقت از زندگی شکایت نکن تو برای دلیل بزرگی آفریده شده ای فقط چشمانت رو بازکن و نشانه ها رو بخون بیا از امروز شروع کن خدا منتظره تا باورش کنی اونوقت راهو بهت نشون خواهد داد و بعد خواهی فهمید چقدر ازخود واقعیت دور بودی..... بشتاب.........زمان رو از دست نده
  • شاهزاده شب

.::AvA::.