امتیازهایش را روی میز گذاشت و گفت "جایزه میخواهم". پرسیدم : "چندتاست؟ " گفت : "پنجاه تا. " گفتم: "اووووه حتما خیلی تلاش کردی و تکالیفت رو انجام دادی که تو این سه ماه اینقدر جمع کردی بقیه همکلاسیات به سی نرسیدن! "خندید.قفسه جوایز را باز کردم و منتظر بودم پسردوازده ساله از بین جایزه های پنجاه امتیازی که شامل دفتریادداشت و برچسب های بِن تِن و مدادرنگی یکی را انتخاب کند ، نگاهش کردم. چشم هایش برق عجیبی داشت و سمت دیگری را نگاه میکرد، گفت: "اون مدادی که سرش عروسک داره رو میخوام! "تعجب کردم.چنان با قاطعیت گفت که یقین پیدا کردم از همان ابتدا برای همان مداد دخترانه امتیاز جمع کرده. باز هم نگاهش کردم که با لبخند گفت: "برای خواهرم میخوام." همین جمله کافی بود تا بشدت شوکه شوم و چند لحظه به آن چشم های کودکانه اش زل بزنم.مداد را دادم و چشم هایش پر از شوق شد و رفت. از دور صدایش کردم و یک پاک کن شکل دار هم دادم و گفتم: "اینم برای خودت."رفت و مرا غرق فکرکرد.میتوانست راحت از پدرش پول بگیرد و یکی از آن ها را برای خواهرش بخرد. اما سه ماه کلاس آمد و آنقدر درس خواند تا باامتیازهای خودش.... رفت و مرا عمیق دچار واژه ی :سخاوت" و "عشق" کرد . رفت و....خوش بحال خواهرش :)
+ سخاوت و عشق