زیر لب میگویم: من نفسم خوب در نمیاد! نمیشنود، دیگر حرفی نمیزنم. سعی میکنم به نفس های بریده این چند روزه م فکرنکنم. یک نفس میکشم و میروم. نمیدانم چه میشود اما احساس میکنم آب مرا با تمام توان درخود فرو میبرد. مرا بالا میکشند. میخندند اما قلب من ازجا درمیاید. هوا کم هست
برای صدمین بار کفری میشود و میگوید نترس... رها کن، آزاد باش، مثل دراز کشیدن !
صدایی پس ذهنم ادامه میدهد: رها باش.... نترس .... از آب نترس سو! رها باش شاهزاده....
و رها میشوم،آب دیگر ترسناک نیست....!
Shahzadeh .....
Ghalebe jadid mobarak ... Kheili khob shode va ghashang .... Kheeili ... :) :)
Rahaee .... Aab digar tarsnak nist ...
:)