ترانه ای پخش است. سیب زمینی ها میان دستانم سرمیخورند.
خواننده می گوید : شبیه رویاست.... گوشی تکان میخورد.اسمس است، یک سوال و
کلی خنده، حتما اینترنتش وصل نبوده که اسمس زده. بی درنگ زنگ میزنم. بوق
دوم که می خورد برمیدارد. صدایش گرم است.مثل همیشه، آنقدر که میتواند کل زمستان را بهار کند. لبخند میزنم.میخندم و با خودم میگویم"او میداند وقتی با لبخند حرف میزنم صدایم کودکانه تر از همیشه می شود؟"
کلافه ست، خوب میفهمم،لحن صدایش همیشه احساساتش را داد میزند. صدای خیابان
می آید...صدای قدم زدن. فکر میکنم به امواجی که میرسد به کیلومترهادورتر،
کاش میشد همین الان جسمم را هم ازمیان این خطوط بفرستم آنور ، کاش میشد جسم
هم منتقل میشد و هروقت میخواستیم با یک زنگ خودمان را پرت میکردیم کنار
مخاطب مورد نظر. زنگ که میزدیم دست هایمان را باز میکردیم و رها میشدیم میان فاصله ها و چندثانیه بعد حضورش محدود به صدا نمیشد ، جان داشت، نفس داشت ، لمس داشت. دیگر هضم واژه دلتنگی سخت نمیشد ، هر زنگ یک دیدار بود و دیگر حبس نمیشدیم در این دنیای مجازی، چشم ها فقط عکس نبودند و هرلرزش گوشی آنها را واقعی میکرد.
شکلک ها راسته راست میشدند با یک تماس. چرا فقط صدا؟ انصاف
نیست....لبخندم کمرنگ میشود، همه ی این فکرها را در یک جمله کوتاه می کنم و
زمزمه میکنم "کاش بودم" مکث میکند و میگوید :آره....