میگن تولد یعنی روزی که روح دمیده میشه و وارد این دنیا میشیم!
حالا کسی که میمیره و یکبار دیگه روحش دمیده میشه و بازم وارد این دنیا میشه چی...؟
+ تازه فهمیدم
+ ترس...
میگن تولد یعنی روزی که روح دمیده میشه و وارد این دنیا میشیم!
حالا کسی که میمیره و یکبار دیگه روحش دمیده میشه و بازم وارد این دنیا میشه چی...؟
+ تازه فهمیدم
+ ترس...
برگشتم و نگاش کردم،سرمو برگردوندم و باز زل زدم به جوی آب جلوی روم
و جواب دادم : وقتی میتونم باید انجام بدم
وقتی توانشو دارم تا آخرین حد ممکن باید تلاش کنم!
- آدم که نباید هرچی از دلش میگذره انجام بده
- وقتی میتونم چرا که نه، میدونی که روحیه من چقد ماجراجو هست!
- تو که دیدیش ، حتما باید بری پیشش؟
نگاه میکنم به "خرس بزرگ" و میگم : آره حتما!
نمیشه پرید، با پاهای برهنه م میزنم به آب،
سرده و گِلی و لَزَج،خیالی نیست
حالا اونورم ، قدم هام رو تندتند برمیدارم، میرسم بهش،
از نزدیک چقدر بزرگه و من چقدر کوچیک
کار طبیعته یا آدما؟؟میرم بالای صخره ها تا بهش نزدیک شم
بیش از ده ساله از کنارش میگذرم و امروز بلاخره تونستم لمسش کنم،زمزمه میکنم: این یه رازه، من تو قلمرو معماها هستم
در گوش "خرس بزرگ" میگم : تو یه نشونه ای و من کشفت میکنم
و خرس بزرگ لبخند میزنه....
* مهم نیست چقدر کارای من غیرعادیه، مهم نیست دیگران چی میگن
و چقد کارام ممکنهمنطقنداشته باشه!!!
دنیای من اینه،"برو، نترس، جستجو کن، کشف کن!"
من از مثل دیگران بودن بیزارم!
و چقدر بخاطر درک نشدن این روحیه م پس زده شدم....
من اینم !
چشمانم را میبندم و مینوازم برایم مهم نیست "چه کسی" گوش میدهد،من برای "همه" مینوازم!
آهای تو، قول میدهی اگر جرعه ای از موسیقیم را شنیدی، برایم لبخند هدیه دهی؟
زمینی نوشت:
از تولد پارسال تا همین امروز اتفاقای خیلی زیادی افتاد
چیزایی که لبخند رو از لبام دور کرد
و اشک بود و اشک...
آرزو میکنم هیچوقت این اتفاقها تکرار نشه
چیزایی مثل "نبودن ها"
کشیدم، گفت چیکار داری میکنی؟ لبخند زدم گفتم هیس بذار باشه!!
با تعجب نگام کرد میدونستم چی فکرمیکرد،گفتم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنی،
همون روزی که از ته دل صدام میزنی،همون روزی که دلت میگیره ، همون روزی که از دنیا میبری،فقط کافیه بیای و اینو نگاه کنی، و زل زد به ستاره کوچیکی که گوشه ی دفترش کشیده بودم
یازدهسالم بود فقط ،و تا وقتی باهاش همکلاس بودم،و تا وقتی بغل دستش مینشستم،سرکلاس وقتی حواسش نبود با هرچی که دستم بودمیکشیدم،گوشه های دفترش تا وقتی فارغ التحصیل شد ستاره بارون بود...ومن عوض نشدم،هنوزم که هنوزه برایهمکلاسیاممیکشمهمکلاسیای دانشگاه!هرکی که کنارم نشسته باشه یه ستاره از من یادگار داره،و برام مهم نیست حرفایی مثل "دیوونه شدی؟" "عه دفترمو خط خطی نکن" "زده به سرت " "یعنی چی؟" "هه" "که چی بشه؟"
هیس!!
یه روزی میفهمی...!
* میای برات ستاره بکشم؟
صدای نور به گوش میرسد،صدای پچ پچ های شبانه آسمانیان، صدای عشق و امید، امشب، یک دقیقه بیشتر،ستاره ها مهمان ما هستند، امشب خیلی بیشتر از همه ی شب های دیگر، آسمان شب سرود صلح میخواند ،امشب یک دقیقه بیشتر میتوانیم به آسمان بیندیشیم، امشب یک دقیقه بیشتر میتوانیم تنها نباشیم ، آخر، ستاره های آبی و زرد، ستاره های سفید و سرخ، بیشتر از همه ی شب های دیگر با ما هستند،گوش کن، شب ، سکوت آرامش بخشش را فریاد میدهد، قدرش را بدان
*لبخندتون یلدایی باشه...بلند و طولانی....
آرزو دارم
یک روز
فقط برای یک روز
همه ی دیوارهای شهر را به من قرض بدهند، با یک عالمه قوطی رنگ های سبز و آبی، قرمز و نارنجی!
رنگ هایی که هم نشان غروب را دارند هم آسمان، رنگ های خورشید و ماه و رنگین کمان!
آنوقت همه ی مردم شهر را جمع کنم و بگویم با دستانشان مهری به دیوار بزنند،فکرکن! شهری با دیوارهای رنگی ، دیوارهایی که دست مردمانش حک شده،دست هایی که منحصربفرد است و انگشتانی که نظیرندارند، هر دست یک خاطرست، یک زیستن! دیوارهایی که بوی مردمانش را دارد ، دیوارهایی که حافظ خاطرات مردم است، مهم نیست دست ها متعلق به کیست، همه با هم شهر را رنگ میکنیم،این شهر جای زندگیست
میبینی...!
حتی دیوارها هم از این لباس خوشحالند :)
دست هایم را بگیر، دور کن مرا از این زمین
از این همه تنش ها، ازاین همه سوال های بی جواب، از این همه "رفتن ها" از این همه "تنهاگذاشتن ها" از این همه دردها، از این همه رویاهای تاریک! دستانم را بگیر، رهایم نکن! مرا ببر به آبی بیکران ، زمین پر است از آدم هایی که غل و زنجیرشده اند ، دستانم را بگیر، دور کن مرا از این همه درد.....من رویای سبز آسمان را باور دارم روشنی ِ سیاهی ِ شب را لمس میکنم، و چشمک گرم ستارگان را تنفس میکنم ، بالاتر ببر، بیا امشب چشم هایمان را ببندیم. بیا رویای آبی ببینیم و خیال پر از اقیانوس، دست هایم را بگیر، رها نکن،مرا برفراز دره های سبز ببر، برفراز دریاها که قاب آسمانند، مرا دور کن. از این همه رنج دور کن. قلبم را بردار و ببر تا اوج ، تا خود ِخود ِ خدا....چشم هایم از اشک زمینی بیزار است، جرعه ای از نور ستارگان بر چشمانم بچکان، باشد که جز آسمان نبیند! قلبم را به ماهیان بسپار تا پر کنند از تصویر مهتاب ، و روحم را به بادها بسپار تا یادبگیرد بی اسارتی را! بیا برویم....بیا تا بی نهایت برویم،دستانم را بگیر...مرا دور کن.... بیا دورشویم... بیا امشب، چشمانمان را طور دیگری ببندیم، بیا رویای نور و مهتاب ودریا ببینیم!!
زمینی نوشت:
* زمین درد است و درد...
* کاش...
*دست هایم را بگیر نگذار سقوط کنم...