قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

خدا قلب دخترک را از سینه اش در آورد، قلب دخترک در دستان خدا میتپید. دخترک روح شد،بالا رفت، دخترک زمین را دید. خداگفت : خب از این بالا دنیا چطور است؟دخترک خیره مانده بود، زمین حباب بود، زمین خیال بود، زمین وهم بود. زمین چیزی نبود که دیده بود. زمین پر از رازهای حقیقی بین رویاها بود. زمین نشانه بود! دخترک نتوانست حرفی بزند، نور را میدید، نور را میتوانست در دستانش حبس کند، نور حقیقت بود و دنیا یک خواب!

دخترک باز نگاه کرد: آدم ها... آدم ها نور بودند، آدم ها آتش بودند. آدم های خوب بوی یاس میدادند. دخترک قلب آدم ها را میدید، رنگشان را میدید. دل های آلوده را میدید و بوی سیاهی را حس میکرد. دخترک روی جهان را میدید. دست که دراز میکرد ستاره میچید! . خدا منتظر بود دخترک پاسخ دهد...دخترک اما جاری بود میان گذشته و آینده، او زمان را هم میدید!  خدا گفت: قلبت را میخواهی یا ببرم؟ دخترک گفت: اگر ببری تا ابد پیش تو خواهم ماند، دنیا تو را کم دارد در قلب مردمان سیاه. این قلب هنوز آتش نشده، بوی یاس میدهد و نور دارد. این قلب کودک است و کودکان آبند و زلال، مرا ببر. من بهشتت را می خواهم. خدا لبخند زد و گفت بار دیگر نگاه کن. دخترک باز نگاه کرد. دنیا...دنیا....خودش را دید، بزرگیش را، خنده هایش را، اشک هایش را و تمام کسانی را که قرار بود بشناسد. قلبشان را دید. قلب هایی که برایش میتپیدند. موج موج دوست داشتن و دوست داشته شدن را دید . عشق را دید که عطرش حتی ستاره ها را هم سرمست میکرد. دوست داشتن رنگ داشت،  رنگی که شبیه هیچکس نبود. رنگی که شبیه خدا بود.  رو به خدا کرد و گفت: اگر بروم، همه این ها یادم میماند؟ خدا لَختی سکوت کرد و پاسخ داد: نه تا وقتی چیزی برای یادآوری نباشد، ولی وقتی بارقه ای یادت بیاید ممکن است رنجت دهد. دخترک نگاهی کرد، خدا پاسخ را از چشمان دختر گرفت. دستانش را دراز کرد و قلبش را برگرداند آهسته گفت مواظبش باش.
دخترک نفس کشید.


  • شاهزاده شب
میدانی، خیلی عجیب است! ما از اهانت کردن ها، دل شکستن ها، جواب سربالادادن،ریاکاری،  تیکه های به ظاهر دوستانه اما ناراحت کننده، ناسزا گفتن ها خجالت نمی کشیم! با روی زیاد و بدون هیچ مشکلی بکار میبریم. خجالت نمیکشیم که این حرف ها چه احساسی در مخاطبمان بوجود می آورد، چقدر جهان را با انرژی سیاه پر میکنیم.
اما...
 نوبت که  به  "دوستت دارم" به  "عزیزی برام"  به  "برام مهمی" و هزاران کلمه های قشنگ و احساس جاری در قلبمان میرسد، خجالت میکشیم....رویمان نمیشود! و کاش میدانستیم چقدر میتوانستیم دنیا را زیباتر کنیم اگر این خجالت کشیدن معکوس میشد.
میدانی این چیزی فراتر از عجیب است، این یک فاجعست....


*من مطمعنم خدا، خدای عشق و احساس است...
*بیایید درست خجالت بکشیم :)
*دوستتان دارم

  • شاهزاده شب

زندگی شاید تجمع حس های کوچک ناب باشد، همین لبخندهای کوچکی که از ته دل زده می شود ، مثل وقتی که بخاطر دوستی فاصله ها را طی میکنی تا ببینی اش، مثل وقتی که یکی از بهترین دوستت را غافلگیر میکنی و آن لحظه رویایی را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنی، و خنده هایتان تا آسمان میرود ، مثل وقتی که در آغوش میگیری، مثل وقتی که جای دوستان را "واقعا" خالی میکنی، و یا وقتی در اتوبوس نشستی و خیره به جاده پیامی بیاید که آخر اسمت "ی" داشته باشد با آن لبخند پهن مخصوص خودش و همان لبخند روی لب خودت بنشیند. مثل وقتی که در سینما  مینشینی که همین "بودن" به خیلی از لحظات می ارزد و سکوت، حرف می شود یا مثل وقتی که زیر باران با کسی قدم بزنی و گاه و بی گاه چشمکی بزند و بپرسد خوبی و تو چشمک بزنی و یادت نیاید بار آخر کِی چشمک زده بودی.  مثل وقتی که لبه کلاهت را پایین بکشد و بخندی و یا مثل وقتی که خداحافظی میکنی و  او نداند دم ورودی مترو ایستادی و نگاه کردی و نگاه و با اینکه حواسش نبود دست تکان دادی...

آری زندگی همین لحظه های نابی است که در یاد میماند.



  • شاهزاده شب

مثلا کسی را ببینیم، حرفی یا خبری بشنویم و تمام وجودمان پر شود از شعف! مثلا در امتحانمان نمره خوب بگیریم، چیزی که دوست داریم را بخریم، از کسی که دوستش داریم "دوستت دارم" بشنویم، در جمعی کلی بخندیم، با کسی که دوستش داریم قدم بزنیم ، کاری کنیم که خوشحالمان میکند و کلی چیزهای کوچکی که شادی های بزرگ لحظه ای به همراه دارند . در آن لحظه است که احساس خوشی داریم و دنیا برای لحظه ای زیباترین مکان است برای زندگی، کاش میشد در همان لحظه، دقیقا در آن لحظه جادویی احساس را گرفت و توی شیشه ای حبس کرد. همان احساس فوق العاده پر از لبخند را میگویم! بعد هروقت دنیا سرلج افتاد، هروقت آن احساس لحظه ای قشنگ پرکشید و چیزی جز خاطره از آن باقی نماند، هروقت باز پرت شدیم به وادی این روزمرگی، یواشکی در شیشه را باز کنیم و بو بکشیم و باز پُر شویم از آن...

بعد تمام عطرفروشی های دنیا عطر انواع "احساس" میفروختند. دم در مغازه هایشان وقتی تِستِر دست مردم میدانند میگفتند "خانم عطر شادی میخواین؟"آقا عطر رضایت از زندگی میخواین؟ و خیابان ها پر میشد از مردمانی که بوی لحظات ناب میدادند و با هر رایحه لبخند مینشست برلبانمان. دنیا میشد شهر لبخند و دیگر غم جایی نداشت، خاطرات خوب همیشه خوب میماند ، معتاد میشدیم به احساس های خوب، معتاد میشدیم به همیشه لبخند زدن ، و هر صبح روزمان را با خوشی شروع میکردیم و مردم شهر خوشبخت میشدند.

کاش میشد احساس های خوب لحظه ای را عطر کرد....



  • شاهزاده شب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • شاهزاده شب

بلاگفا که منفجرشد ترکش هاش به دل و ذهن هممون خورد، دود و خاکسترش جلو دیدمونو گرفت و دیگه بقیه رو نتونستیم ببینیم و این بود که پناه بردیم به شبکه های اجتماعی. بعضیا کشته شدن و یه چیزی ته وجودشون مُرد، میدونو ترک کردن و برای همیشه قید نوشتنو هم زدن، بعضیا لنگ لنگان مسیرو ادامه دادن، بعضیا به سختی همدیگه رو پیدا کردن زخمای همدیگه رو بستن ودلداری دادن که درست میشه، بعضیا با این که زخماشون عمیق بود اما به سختی بلند شدن و بار و بندیلشونو جمع کردن و کوچ کردن . اما این ترکش لعنتی هنوزم هست ، هی داریم تلقین میکنیم اما فقط گول زدنه و نمیشه....

انفجار همه رشته های قلب وبلاگ نویسا رو پاره کرد. حالا ما میخواییم به سبک جدید باز هم این رشته ها رو وصل کنیم . میخواییم زخم ها رو ببندیم، میخوایم باز هم آسمون وبلاگ نویسی صاف و آفتابی شه اینبار ما با صدامون مینویسیم.

به ما ملحق شین تا باز هم برگردیم به روزای خوش وبلاگ نویسی:


Telegram.me/blogiha

منتظریم :)

  • شاهزاده شب

صدای گوش خراشی شنیدم قلبم ریخت، صدای گریه شنیدم گریه هایی که سبز بود، نه ...نه ..نه!! یاد حرف مادر افتادم که میگفت برگ درختان را نَکَن، خوشت می آید کسی انگشت های تو را قطع کند؟ مثال خشنی بود برای دختر هفت ساله اما من دیگر دست به هیچ برگ درختی نزدم...

صدا همانطور بلند میشد و شاخه های درختان قلب مرا هم میبرید. از پشت شیشه نگاه کردم. لبخند میزد...نه از آن لبخندهایی که از ته دل باشدها نه! این لبخند را خوب میشناختم . این لبخند شبیه همان دو نقطه پرانتزهایی بود که جدیدا خیلی میدیدم و طعم قهوه میدادند.گفت :"ناراحت نباش من عادت کردم " گفتم:"دردت می آید، صدایشان را نمیشنوی؟ دارند گریه میکنند... هنوز سبز بودند، هنوز آرزو داشتند هنوز از پاییز سیر نشده بودند.باید میخوابیدی بعد... من دردشان را میشنوم. " با همان لبخندِ تلخ ِمهربانی گفت: "برای بزرگ شدن باید تاوان داد باید خیلی چیزها را حتی درزمان سبز بودنشان رها کرد، باید شجاعت از دست دادن را داشت، باید درد کشید و تحمل کرد. برای حفظ ریشه ات باید بجنگی!!" به اشک شاخه های سبز روی زمین خیره شدم. گفتم :"اما...." ادامه داد: "تمام دارایی من شاخه هایم بودند اما میدانم باز هم بهار می آید باز هم برگ های جدید و شاخه های تازه خواهم داشت ، حتی قوی تر از گذشته، بعضی شاخه ها شاید جوان و سبز باشند اما فقط جلوی نور خورشید را میگیرند تا به تنه ام بخورد و من میمانم و یک دنیا تاریکی." گفتم: "اما غمگینی". گفت : "از دست دادن همیشه غمناک است، همیشه درد دارد، بخصوص چیزی که از جنس خودم باشد، اما باورکن راه درست همین است، هَرَس کن دلت را از شاخه هایی که فکرمیکنی زیبا و سبزند و تو را باشکوه نشان میدهند. بگذرار نور به قلبت برسد، هَرَس کن دلت را..."


* به قسمت های بریده شده همه درختان خیابان رنگ قرمز زدند، نمیدانستند که خون درختان مثل دلشان است : سبز، نه قرمز..!

* بیایید فکر کنیم به سخنان یک درخت.

  • شاهزاده شب

اینجا صحنه نمایش است! ما همه روی سن هستیم!

ما همه یک تکه از کتاب موسیقی جهانیم.

هرکدام قرار است نُتی از این کتاب را بنوازیم

اصلا ما هرکدام یک نُت هستیم، که باید جای درستمان را بیابیم

تا این موسیقی آوای حقیقیش باشد، باید بدانیم روی کدامین خطوط قرار داریم،

نکند ضرب ها پایان پذیرد و ما همچنان پرسه زنان به دنبال جایگاهمان باشیم؟

بیا سکوت کنیم، بیا چشم هایمان را ببندیم،

بیا هرچه در دلمان سنگینی میکند رها کنیم ،بیا بگذاریم قلبمان، قلب جهان را لمس کند،

صدای رعد را میشنوی؟ چیلیک چیلیک باران را چه؟ و صدای رقص باد میان شاخه ها

لغزش گل ها میان دستان نسیم و صدای جیرجیرک ها دراعماق شب

صاعقه که جهان را منور میکند دیدی؟

این ها همه و همه برای به نمایش گذاشتن موسیقی تو حاضرشده اند

سکوت کن!

بگذار قلبت سازش را بیابد،

اوج این موسیقی صدای تپیدن دلت است و مهربانی راز کوک این قسمت

جهان با ما تلاوت می کند، بیا...بیا ساز موسیقی ات را پیدا کن

همه با هم سرود میخوانیم،

سرود زیستن، سرود موجودیت

                                سرود خدا


قلبت را کوک کن!

           زمان نمایش نزدیک است

                                       نزدیک....!



* تا میتوانیم مهربان باشیم...

  • شاهزاده شب
گاهی باید برق برود بخصوص وقتی که باتری گوشی ات رو به پایان است و میخواهی برنامه مورد علاقه ات را هم در تلویزیون تماشا کنی
گاهی باید برق برود دقیقا وقتی که حوصله ات سررفته و یک دل سیر گوشی بازی میخواهی
گاهی باید برق برود وقتی  هزار، هزارکار با وسایلی داری که همه شان به اختراع ادیسون متصل است!
آنوقت که گوشی ات خاموش می شود و تو میمانی و جهان خاموش اطرافت، چیزی که تا صدسال پیش عادی ترین مسئله بود
و تو میمانی و خودِ خودِ خودت
گاهی باید برق برود تا ببینی جهان بدون ارتباط با آدم هایش چطور است؟ خود تو کجای این جهانی بدون تکنولوژی؟
و این جاست که معلق میمانی و حس پوچی کم کم ریشه میزند
اما اگر از من میشنوی خوب است گاهی برق نباشد..خوب است گاهی جهان برای مدتی خاموش شود خوب است زمانی فقط برای خودت باشی و به وجودت فکرکنی!
گاهی باید برق برود...
اصلا میدانی چیست؟ باید گاهی خودمان برق را ببریم، باید خاموش کنیم
فقط دراینصورت است که برق درونمان روشن می شود...باورنداری؟ امتحان کن

  • شاهزاده شب

ساعت 12 ظهر، از شیشه مغازه میبینم اولیا میرن بچه هاشونو بردارن از بالا، رومو برمیگردونم کارمو انجام بدم

یه فکر...جمله...تصویر...مثل همیشه دور ذهن و قلبم میپیچه....

یه بچه میفته....چی؟؟؟؟...بچه؟....دختر یا پسر؟؟ ...تمرکز.....دختر!.... میفته....سرش ضربه میخوره...خون....پدرش داد میزنه.....یه بچه میفته....

کِی؟...زیاد دور نیست..... نه ...نه....من الان بچه هارو دیدم فکرم مشغول شده حتما ...درست نیست....از ذهنت دور کن....فراموش کن....یه بچه میفته سو!!...نه بهش فکرنکن....



ساعت 12:15  خبر میاد... یه دختر افتاد سرش ضربه خورد...کل صورتش خونه...باباش داشت الان دعوا میکرد بالا....مامانت کلافست...


و من........................


* هیچوقت نتونستم.....لعنت...

  • شاهزاده شب

.::AvA::.