قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح
عادت ندارم غم را بنویسم. عادت ندارم از روزهای سخت زندگی بنویسم از گریه ها و اشک ها قلم بزنم، روزهای سخت را باید با سرعت عبور کرد و پرونده اش را بست و تمام کرد روزهای سخت را، روزهایی که قلبت را فشار میدهد را باید به دست تندترین بادها سپرد تا ببرد و دیگر نیاورد.  روزهای گریه را باید  سوزاند و جزعمر حساب نکرد. غم را نوشتن تثبیتش می کند. شاید بعضی ها معتقد باشند نوشتن از این روزها یادآورم میشود که چه روزهای سختی داشته ام. ولی من میگویم نوشتن جایش را محکم میکند،  نوشتن به غم نفس می دهد تا بزرگ شود. نوشتن از غم وسختی فقط پخشش میکند به سراسر زندگی،  نمیدانم....عقیده است دیگر :) 
اگر آدم ها در زندگیشان یک نقطه تاریک داشته باشند که زندگیشان را به دو نیمه تقسیم کند من دقیقا الان وسط همان نقطه ام. همان نقطه ای که بعدش یا سربالایی است یا سرپایینی، سرم را بالا میگیرم.  من به روزهای خوب امید دارم،  به رهایی به مسیر رویاهایم!! . سرم را بالا میگیرم تا روشنایی آسمان نگذارد غرق در این نقطه تاریک شوم. حالا منم و آزمون شجاعتم! شجاعت از دست دادن، شجاعت رها شدن، الان دنیاست که محک میزند تواناییه مبارزه ام را، حالا منم و یک میدان جنگ،  باشد که پیروز باشم :) 

* حتی شاید این پست هم حذف شد:)
  • شاهزاده شب

تنگ که میشود جا برای نفس کشیدن نیست ، جا برای هیچ هوایی نیست. تنگ که می شود ، دنیا تار میشود ، دنیا قیامت می شود ، دنیا سراب می شود، تنگ که می شود دنیایمان جنگ می شود و روزی هزاران کشته میدهد و قلب ما می شود هدف ِ شلیک! تنگ که می شود خورشید میگیرد و شب میشود همه ی روزمان! تنگ که می شود دنیا می شود زندانی که ابعادش مدام کوچک و کوچک تر می شود و مچاله می شویم درون ِ خودمان ، میدانی که چه را می گویم؟ "دل" همین دلی که همه ی داراییمان را صاحب است، دلی که عشق دارد، دلی که ما را تا عرش میبرد دلی که ما را تا اعماق سقوط می برد، دل تنگی که میگویند خود ِ نابودیست جان ِ من! دلتنگی را باید با اعماق وجودت چشیده باشی تا بدانی چه می گویم . دلتنگی خود ِ جنون است. سراغت که می آید ذره ذره ی وجودت گویی آتشی روشن است و تمام درونت را نامحسوس شعله ور می کند و ذوب. دلتنگی که به سراغت می آید همه ی واژه ها کم میاورند برای بیان حست! دلتنگی که می آید مرگ هم زانو میزند. دلتنگی خود ِ درد است . زخم میزند بر روحت و این خراش ها...امان از این خراش ها که فقط دیدار التیامش است و بس! و لحظاتمان می شود مرثیه خوانی ِ روحمان! سُرنا میزند و سوزَش از چشم هایمان میچکد. دلتنگی خم میکند راست ترین کمرها را،انگار که تمام دنیا با همه ی کهکشانهایش را روی دوشت میگذارند. دلتنگی جاذبه زمین را بی نهایت میکند و سنگین میشویم و بی حرکت. آری ..! دلتنگی که می آید احساسمان درد می کند، عجیب هم درد می کند...!

  • شاهزاده شب

تو که قلبم را ساختی و به فرشتگانت گفتی زانو بزنند، تو که با یک مشت خاک شاهکار کردی، تو که دنیا را برای من به سجده درآوردی و رام کردی برایم هر آنچه که در زمین و آسمان است را ! تو که جرعه جرعه از روحت را درونم ریختی تا جانشینت شوم و دنیا را سبز کنم. تو که بیشتر از همه ی آدم ها دوستم داشتی و مشت مشت عشق میپاشیدی برایم. تو که با همه ی بی اعتنایی ام عاشقم بودی و دست هایم را رها نکردی، تو که  معجزه را تا اعماق باورهایم نشاندی و ذره ذره نورت را به سرتاسر وجودم تاباندی. تو که وقتی ناامیدت شدم لبخند زدی و محکم تر در آغوشم گرفتی. تو که هوایم را داشتی حتی وقتی از روی جهل نادیده گرفتمت. تو که خدا بودی و خدایی کردی، تو که رفیق بودی و رفاقت کردی ، تو که عشق بودی و عاشقی کردی. میگویند نامت* را جز پیامبرانت نمیدانند میگویند هرکسی برزبان آوَرَدش معجزه می کند. می گویند سلیمان نامت را میدانست که پرواز را بلد بود و زبان گنجشکان را ازبر، یا موسی که دست هایش نور میگرفت و عصایش مار میشد. می گویند نامت قدرت میدهد. می گویند نامت یک راز است. اما میخواهم چیزی را درگوشت بگویم. من نامت را فهمیدم، همان وقتی که بارها افتادم و بلندم کردی، همان وقتی که میتوانستم "نباشم" ولی "بودم" من نامت را فهمیدم وقتی هر نفسی که کشیدم تو را در بازدمش حس کردم یا هرجا که دیدم نشانه ای از حضورت را دیدم، من تو را درهمه ی آیینه ها دیدم در همه ی تپش های قلبم در همه رگ هایم. هیس! آری من نامت را دانستم. "عشق" نام کوچک تو بود....عشق اسم اعظم تو بود....



* اسم اعظم

  • شاهزاده شب


سلام به همه ی دوستان و همراهان عزیز رادیوبلاگیها

به منظور تعامل بیشتر و ایجاد شور و نشاط در وبلاگستان ، به بهانه ی جشن باستانی سپندارمذگان ، روز عشق و مهرورزی ، مسابقه ای ترتیب دادیم با عنوان " عشق نام کوچک توست " .

از این رو از علاقمندان درخواست میشه از تاریخ یکم تا چهارم اسفندماه آثار نوشتاری خودشون رو در ارتباط با موضوع عنوان شده در وبلاگ شخصیشون به ثبت برسونن و لینک مربوط به نوشته رو برای ما ارسال کنند . 

در نهایت آثار منتخب توسط هیئت داوران معرفی و در ویژه برنامه ی جشن اسفندگان رادیوبلاگیها در قالب یک پادکست منتشر خواهد شد. .پیشاپیش از حمایت و همکاری همه ی دوستان سپاسگذاریم و امید داریم با مشارکت همگی نتیجه ی مطلوبی بگیریم .لطفا با به اشتراک گذاشتن بنر مسابقه در وبلاگها و صفحات اجتماعی خودتون ما رو در اطلاع رسانی بهتر یاری کنید .   

:: برای شرکت در مسابقه لینک نوشته اتون رو به آی دی زیر ارسال کنید . 

@pelake23


با تشکر ، رادیوبلاگیها

  • شاهزاده شب

دنیا

کوچکتر از آن است که غصه های بزرگتر از خودش بسازیم و بخوریم...! آخرش هم می شود بغض و در گلویمان گیر می کند و نفسمان به شماره میفتد. آخرش هم می شود غرق شدن در اقیانوس که هرچقدر شنا میکنیم به سطح آن نمی رسیم. آخرش هم می شود باتلاق که روحمان را درونش می کشد. با هر غم خطی سیاه روی صفحه ی دلمان می کشیم و کم کم دلمان تاریک می شود  تا جایی که همه ی نورها به خاموشی می گراید و دنیای ما خلاصه می شود در تنهایی و ناامیدی... غمگین که می شویم امید میمیرد و زندگی تلخ می شود. غمگین که می شویم اسیر میشویم در زندان ِ تصورات ِ گرفته مان. غمگین که می شویم آسمان دلمان آفتاب ندارد.

روحمان بزرگ تر از آن است که قلبمان را اندازه دنیا کوچک کنیم! روحمان ، خدا دارد. خدایی که "بزرگ" است ، خدایی که امید است و عشق! اگر میدانستیم...اگر میدانستیم "غم" چه انرژی تیره ای دارد و چه بلاها سر دلمان می آورد طوری که جنگل وجودمان را آتش می کشد اگر میدانستیم که چه هاله ای روی بصیرتمان میکشد و کاری میکند که دنیا فقط در آنچه که دیده می شود خلاصه شود و روح و جان مخلوقات درنگاهمان پنهان شود ،دیگر هرگز حتی کلمه ای از آن را جاری نمیکردیم!  بیایید باور کنیم عظمتمان را. بیایید باور کنیم روحی که از پرتو خداست جایی برای آن خط سیاه ندارد. بیایید باور کنیم زندگی چیزی فراتر از این است که لحظه هایمان را مه آلود کنیم. بیایید هروقت دچارش شدیم قبل از اینکه  قلبمان سنگین شود خودمان را نجات دهیم. بیایید به خودمان قول بدهیم وجودمان را بزرگ تر از همه ی غصه های دنیا ببینیم. بیایید مواظب صفحه دلمان باشیم.



* لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ :  از رحمت خداوند ناامید نشوید.
* همانا خداوند به آنها ظلم نمی کند، آنها خودشان بر خودشان ظلم می کنند.

* غم خودِ ظلم است...
  • شاهزاده شب

از وقتی دنیا را حس کردم همه ی تولدهای عمرم را فقط یک آرزو داشتم! همه ی شمع فوت کردن ها برای یک آرزو بود! و امروز باز هم همان آرزو را دارم اما اینبار قاطع تر با امید بیشتر! مثل همه ی تولد های عمرم فاصله ی دوتولد را مرور میکنم. 22 سالگی ام سال ارتباطات بود انگار! سال محکم شدن دوستی ها سال رابطه های جدید، آدم هایی کمرنگ شدند ، پررنگ شدند، رفتند، آمدند ، سالی که شکستم، بخشیدم  و زندگی کردم. سالی که روزهایی بی نظیرداشت سالی بود که با همه ی غم هایش خندیدم. دوستانی داشتم که لبخندهایم برایشان مهم بود و دیگر "مجازی" نامشان نبود از همه ی چیزهایی که قابل لمس بود، حقیقی تر بودند.روزهایی داشتم که با هیچ چیز در دنیا عوضشان نمیکنم! لحظه هایی مثل "بیا همدیگر را ببخشیم" یا  روزی که بی خبر خانه ی یکی از دوستانم رفتم و چشمان پر از شوقش را دیدم. روزی که غروب معنای دیگری داشت و قصه ی زمین و خورشید شروع شد. یا روزی که با یکی از بهترین دوستانم زیربرف ساختمان ِصدا را اشتباه رفتیم. روزی که کانال رادیوبلاگیها را راه انداختیم. روزی که برای تولد دوست نزدیکم فاصله ها را شکستم تا صورت متعجبش و شوق چشمانش را ببینم . یا مثل روزی که قرار وبلاگیم را در استخر گذاشتم! روزی که یکی برایم قلاب گرفت تا سوار مجسمه شوم. یا روزی که یک سرخپوست شدم و لقب "دمیده درشاخ" را گرفتم. روزی که تکه ای از پازل شدم ، روزی که با یکی درکلبه ای چای خوردم و تاجی از گل ساختیم! یا روزی که تپش قلب کسی را حس کردم و دنیا پر از نور شد. روزی که زندگی کردم و لحظه لحظه هایش را تنفس کردم و عشق! زیاد است این روزها .من همه روزهای پراز بغض را خط میزنم. زندگی لحظه هایی هست که لبخند زدیم.

این ماه های اخیر خدا برایم چشمک زد و گفت وقتش است به ازای شمع های فوت شده ، شمع آرزویت را روشن کنم.من اعتماد می کنم و رها می شوم در جهان. میدانم روزی کائنات راه می شوند....
  • شاهزاده شب

 آسمان باشیم ، قلبمان را آبی کنیم تا آفتاب روشنای راه پرندگان دلمان شود! قلبمان خورشیدی از جنس امید جا دهیم تا شب های غصه هایمان را با نور شادی پر کند، "آبی" را در لبخند دیگران بسازیم و پرواز را در خوب بودن و خوب دیدن!  آسمان باشیم با دنیا دنیا ستاره ! ستاره هایی که با هر محبت روشن می شوند.  آسمان باشیم تا دریاها برای داشتن تصویرمان غوغا کنند!  یک آسمان در دلمان جا بدهیم تا قلبمان مهتاب داشته باشد، و  حتی شب هایش هم روز باشد. آسمان باشیم و ابرهای دلمان را بتکانیم تا بارانش قلب های شکسته را مرهم شود، قلبمان را وسعت ببخشیم تا روحمان اوج گیرد تا آنچه نادیدنیست را لمس کنیم! آسمان ِ دل دیگران را سیاه نکنیم، نور امیدشان را خاموش نکنیم و هوای دلشان را خاکستر نکنیم. آبی باشیم و نور! آفتاب باشیم و روشن! هوا باشیم و نفس! آسمان باشیم و مشت مشت بهار بپاشیم به دل ها. آسمان باشیم تا قلبمان خانه ی خدا شود.

همین امروز یک آسمان در دلت جای بده، با خورشید و رنگ و ستاره هایش با عطر پرواز و رهایی اش!



  • شاهزاده شب

دستم را گذاشتم روی قلبش


                 دستش را گذاشتم روی قلبم


                            جهان، به احترام تپش هایمان ایستاد...!



  • شاهزاده شب

ترانه ای پخش است. سیب زمینی ها میان دستانم سرمیخورند. خواننده می گوید : شبیه رویاست.... گوشی تکان میخورد.اسمس است، یک سوال و کلی خنده، حتما اینترنتش وصل نبوده که اسمس زده. بی درنگ زنگ میزنم. بوق دوم که می خورد برمیدارد. صدایش گرم است.مثل همیشه، آنقدر که میتواند کل زمستان را بهار کند. لبخند میزنم.میخندم و با خودم میگویم"او میداند وقتی با لبخند حرف میزنم صدایم کودکانه تر از همیشه می شود؟" کلافه ست، خوب میفهمم،لحن صدایش همیشه احساساتش را داد میزند. صدای خیابان می آید...صدای قدم زدن. فکر میکنم به امواجی که میرسد به کیلومترهادورتر، کاش میشد همین الان جسمم را هم ازمیان این خطوط بفرستم آنور ، کاش میشد جسم هم منتقل میشد و هروقت میخواستیم با یک زنگ خودمان را پرت میکردیم کنار مخاطب مورد نظر. زنگ که میزدیم دست هایمان را باز میکردیم و رها میشدیم میان فاصله ها و چندثانیه بعد حضورش محدود به صدا نمیشد ، جان داشت، نفس داشت ، لمس داشت.  دیگر هضم واژه دلتنگی سخت نمیشد ، هر زنگ یک دیدار بود و دیگر حبس نمیشدیم در این دنیای مجازی، چشم ها فقط عکس نبودند و هرلرزش گوشی آنها را واقعی میکرد. شکلک ها راسته راست میشدند با یک تماس. چرا فقط صدا؟ انصاف نیست....لبخندم کمرنگ میشود، همه ی این فکرها را در یک جمله کوتاه می کنم و زمزمه میکنم "کاش بودم" مکث میکند و میگوید :آره....


  • شاهزاده شب




 * تشکر از مجید ساکن خیابان نوزدهم بخاطر طرح قشنگ

  • شاهزاده شب

.::AvA::.