ساعت 12 ظهر، از شیشه مغازه میبینم اولیا میرن بچه هاشونو بردارن از بالا، رومو برمیگردونم کارمو انجام بدم
یه فکر...جمله...تصویر...مثل همیشه دور ذهن و قلبم میپیچه....
یه بچه میفته....چی؟؟؟؟...بچه؟....دختر یا پسر؟؟ ...تمرکز.....دختر!.... میفته....سرش ضربه میخوره...خون....پدرش داد میزنه.....یه بچه میفته....
کِی؟...زیاد دور نیست..... نه ...نه....من الان بچه هارو دیدم فکرم مشغول شده حتما ...درست نیست....از ذهنت دور کن....فراموش کن....یه بچه میفته سو!!...نه بهش فکرنکن....
ساعت 12:15 خبر میاد... یه دختر افتاد سرش ضربه خورد...کل صورتش خونه...باباش داشت الان دعوا میکرد بالا....مامانت کلافست...
و من........................
* هیچوقت نتونستم.....لعنت...