قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

یک قاره آنطرف‌تر یاد وبلاگم افتادم. صفحه را باز کردم و بعضی از پست‌هایم را خواندم و لبخند زدم. وبلاگ‌نویسی از نقاط عطف زندگی‌ام بود. جایی که یاد گرفتم و رشد کردم. آنقدر در این سال‌ها اتفاقات زیادی افتاده است که حسابش از دستم در رفته. ولی نمی‌دانم چرا حس امنیت نمی‌کنم. حالا یا در کانال می‌نویسم یا در اینستاگرام می‌گذارم. زندگی‌ام رنگ دیگری گرفته و سخت در تلاشم. نزدیک سه ماه است که "مهاجرت" کرده‌ایم. راه زیادی آمده‌ام و راه زیادی پیش رو دارم. ولی خب، زندگی همین است :)

  • شاهزاده شب

به توصیه دوستان، کانال تلگرام زدم. اگر دوست داشتین اونجا هم منو بخونین کامنت بدین آدرس بدم :)

  • شاهزاده شب

یه پیام از تلگرام اومد، از یکی از دوستای رادیوبلاگیا بود. یه عکس بود. تعجب کردم . عکسو باز کردم. یه جسم خاکی و رنگ و رورفته بود که یکسری عدد مبهم روش بود. بدون هیچ توضیحی. زل زدم بهش. کلی فکر اومد تو ذهنم. 

از توی خاک یه چیز مدرن پیدا کرده برام فرستاده؟

یه قسمتی از یه سفینه ست که سال ها پیش سقوط کرده زمین؟

یه وسیله جادوییه که هزار سال زیر زمین بوده؟

یه تیکه از ماشین زمانه که چال شده و اون عددا تاریخشن؟

نوشتم ماشین زمان از زیر خاک پیدا کردی؟ لبخند زدم و همون ثانیه کارایی که میشه با ماشین زمان انجام داد اومد تو ذهنم، که کجاها میرم باهاش. داشتم تصمیم میگرفتم برم آینده یا گذشته. همون چند دقیقه انگار افتادم وسط یه کتاب که قرار بود همه آرزوهامون توش برآورده بشه. کلی رویا از ذهنم میگذشت. باهاش تا مریخم رفتم. اصلا کاش نمیپرسیدم چیه. کاش تو همون رویاها غرق شده بودم و نمیدونستم عکس کنتور آبه که اشتباهی ارسال شده :))

  • شاهزاده شب

شرکت ما آبدارچی ندارد. وقتی ناهار میخوریم همه ی ظرف ها وارد سینک آشپزخانه می شوند و هر روز هم نوبت یکی هست تا ظرف ها را بشوید و چای را دم کند. هیچ فرقی هم ندارد زن باشد یا مرد. کارمند باشد یا رییس شرکت!  و این یکی از قشنگ ترین ویژگی های شرکتی هست که کار میکنم :)

  • شاهزاده شب

یک ماه است که سرکار می روم. در رشته ای که تحصیل کرده ام یعنی ژئوفیزیک. ترکیب فیزیک و زمین شناسیست. حالا به عنوان یک مهندس در یک شرکت خوبی مشغولم. راستش را بخواهید هیجان انگیز است بدون آنکه زمین را بشکافیم بفهمیم زیر زمین چیست. ما با یکسری اعداد سر و کار داریم. با یکسری نقشه و نرم افزار میتوانیم بگوییم در فلان نقطه در عمق چند متری ممکن است چه ماده معدنی باشد. هر روز صبح بیدار شدن و تا عصر کار کردن اوایل برایم غیرممکن بود ولی حالا عادت کرده ام. با مترو میروم و هربار میگویم خدایا امروز کرونا نگیرم. خدا هم به دعاهای هر روزه ام عادت کرده و فعلا تیکش را میزند. امیدوارم همچنان در امان باشم :)

  • شاهزاده شب
همکارم داشت تقویمو نگاه می کرد که یکهو با صدای بلند گفت امروز روز بستنیه! خندیدم و  گفتم چی؟ گفت چند سال پیش با یکی از دوستاش از صبح تا شب نزدیک 30 تا بستنی خورد و از اون موقع این روزو، روز بستنی اسم گذاشت و با خودش عهد کرد که هر سال تکرار کنه. بلافاصله پا شد و رفت برای همه مون بستنی خرید. باعث شد منی که شیفته بستنی هستم یه لبخند بزرگ روی لبهام بشینه. با خودم فکرکردم چه خوب که من هم روز بستنی داشته باشم. اصلا جه خوب میشه روز شکلات و پفک و آبدوغ خیار هم داشته باشم. اینارو شاید هفته ای بارها میخورم اما اینکه روزی رو به همین نام گذاری کنم حس خیلی باحالی بهم دست میده. حالا به تقویم زل زدم و میخوام مناسبتای خودمو بنویسم :)
  • شاهزاده شب

شاید من اولین نفری باشم که این حقیقت را کشف کرده، که محسن روی پیشانی اش رگ جادویی دارد. حالا می پرسید یعنی چی؟ شاید اسم دیگرش رگ احساس باشد. نمیدوانم اما هرچه هست جادوییست. انگار که این رگ مستقیم از قلبش سرچشمه می گیرد.  وقتی میخندد رگ جادویی اش خودش را نشان میدهد.  وقتی غمگین می شود باز آن رگ جادویی خودنمایی می کند. وقت هایی که از ته دل میخندد یا زمان هایی که بغض دارد. انگار که مثلا خون حاوی احساس درونش پمپاژ می شود. بنابراین هیچوقت نمیتواند احساسش را پنهان کند. کافیست وقتی لبخند میزند رگ جادویی چشمک بزنم آنموقع میفهمم که لبخندش از اعماق قلبش می آید. 


+ راستی قسمت سریال ها هم آپدیت شد

+ و باز هم راستی اگر میشه این وبلاگ و همینطور این پیج رو دنبال کنین، ضرر نمیکنین :)

  • شاهزاده شب

سلام سلام :)

اگر تو این مدت موندین خونه و دلتون میخواد یچیز مفید یاد بگیرین. مثل زبان انگلیسی. یا اگه میترسین برین کلاسای حضوری شرکت کنین تو این شرایط. من کلاس زبان آنلاین گذاشتم با پلتفرم ادوبی کانکت با قیمت بسیار مناسب. متناسب با سطح خود شما!

اگر مایلین بهم کامنت بدین تا شرایطو بگم بهتون :)


+ دوستان یه رزومه کوچولو از خودم بگم اینه که من سابقه تدریس تو چند تا آموزشگاه رو دارم و خودم مسیر زبان خوندن رو رفتم و رسیدم به مدرک آیلتس. حالا میخوام برخلاف خیلی از آموزشگاها که الکی کش میدن، زبان رو طوری یاد بدم که تو مدت کم تسلط کافی پیدا کنین :)

+ خوشحال میشم به دوستاتونم بگین

  • شاهزاده شب

خورشید که غروب می کند یعنی چیزی نمانده که بیاید. در را باز کند و با یک لبخند بزرگ بگوید سلام. در دستهایش نان باشد و کیف چرمی کوچکش. دست هایش را بشوید و بیاید آشپزخانه و کمک کند. شام بخوریم و  روزمان را برای هم تعریف کنیم. بعد بنشینیم روی مبل و یک قسمت  از سریالی که تازه شروع کردیم را همراه با چای دارچین و هل و گلاب ببینیم. بعد برایش کتاب بخوانم و او هی بگوید چقد خوب میخوانی و من قند در دلم آب شود :)


+برای چالش رادیوبلاگیها نوشته شده و دلم میخواد همه بنویسین چون این روزا نیاز داریم به خوندن این کلمات :)

  • شاهزاده شب


اینجا خانه ی ماست. اینجا جاییست که هر شب روبرویش می نشینیم و یک قسمت از یکی از سریال های منتخبمان را نگاه میکنیم. اینجا جاییست که محسن هر هفته گلدان ها را جابه جا می کند، خاکشان را زیر و رو می کند، با تک تک آن ها حرف میزند و حالشان را میپرسد. این جا، جای همیشه سبز خانه مان است. جاییست که محال است چشمم بهش بخورد و لبخند نزنم :)


+این پست بخاطر چالش بلاگردون نوشته شده 

  • شاهزاده شب

.::AvA::.