یک جایی تازگی ها خواندم که دانشمندان راه پاک کردن حافظه را یافته اند و تنها سوالشان این است که با پاک کردن خاطرات آیا چیزهایی در رفتار از بین میرود؟
اولش وقتی این خبر را خواندم، خوشحال شدم. با خودم گفتم چقدر خوب که آدم هرچیزی که اذیتش میکند ، هرچیزی که هر بار یادش میفتد دلش میخواهد از زندگی نامه اش حذف کند، اتفاقاتی که یادآوریش درد دارد و هزار هزار لحظاتی که تلاش کرده فراموش کند را ، پاک کند و با دلی خوش و حس بهتری به زندگی ادامه دهد . خوشحال شدم ، بقدری که انگار همان لحظه کسی با همان دستگاه اختراع شده می آید و مرا از شر خاطراتی که ازشان فرار میکنم خلاص می کند اما ...
اما وقتی بخش دوم جمله را بهتر خواندم وقتی به معنایش توجه کردم. قلبم لرزید...با نگاه دیگری به قضایا نگاه کردم. کودکی که در چاله ای میفتد و پایش زخم می شود دیگر هنگام عبور از آن مکان احتیاط می کند.
ما آدم ها با هر خاطره با هر درد یک آجر به بنای تجربیاتمان اضافه شده. اگر ما خاطره ای را پاک کنیم چگونه درسی که از آن خاطره گرفته ایم در یادمان بماند؟ هر خاطره ی تلخ ما را تغییر داده است. خاطرات و گذشته مان مثل دست هایی خمیر وجودمان را ورزیده اند...
خاطرات ما هویت ما هستند، آدم بی هویت چطور زندگی کند؟ آدم باید که درد بکشد، باید که زخم ببیند، باید که برای اتفاق هایی گریه کند . پس بزرگ شدن چگونه است؟ مگر نه اینکه هربار زمین میخوردیم میگفتند: " اشکال ندارد بزرگ شدی" آری بزرگ می شدیم چون می آموختیم. آدمِ بی خاطره آدمِ ترسناکیست...
مراقب خاطراتتان باشید :)