از وقتی به دنیا آمدیم و درگیر بازی های مختلف شدیم همه ی فکرمان این بود که "بشویم" همه ی تلاشمان این بود که با "شدن" معنا پیدا کنیم . میپرسید یعنی چه؟ کافیست از ابتدای کودکیمان تا الان فکر کنیم برای بدست آوردن چه چیزهایی تلاش کردیم، برای اینکه چه کسی "بشویم" چه کارها کردیم؟ درس خواندیم که بالاتر برویم... درس خواندیم و یک محصل "شدیم" درس خواندیم و یک "دانشجو" شدیم.... درس خواندیم و صاحب کار "شدیم" همه ی فکر و ذکرمان همیشه برای رسیدن به چیزی بود، و موجودیت ما با "شدن" معنا پیدا کرد . با کسانی که دوست "شدیم"با آدم هایی که ارتباط برقرار کردیم و همه ی چیزهای پیرامونمان که "شد" تا ما " باشیم"
اما...
بودن چه می شود؟ ما بدون این "شدن ها" چه کسی هستیم؟ یک لحظه تصور کنیم دنیا خالی شود از این ها، از چیزهایی که داشتیم، از آدم های اطرافمان از همه و همه . دنیا باشد و ما باشیم. چه کسی هستیم؟ کجای این دنیاییم؟ خود موجودیت ما کیست؟ بود و نبودمان را، ارزشمان را، انسانیتمان را وابسته کردیم به محیط و آدم ها . این وسط خودِ ما چه شده؟ خود قلب منحصر بفردمان، خود شخصیت متفاوتمان...
خدا آدم های متفاوت نیافریده که کار مشابه کنند و مشابه فکرکنند، وگرنه همان یکی هم کافی بود برای زمین !!
رد هرکسی در دنیا یکتاست. و این ؛ جز با "بودن" شروع نمی شود، بدون دنیای اطرافمان چه کسی هستیم...؟ ما باید نگران بودنمان باشیم نه شدن... فریب "شدن"ها را نخوریم ، خودمان را کشف کنیم قبل از اینکه دیر شود...