قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

این نوشته مربوط به 19 تیر است که چند بار دستم رفت به دکمه انتشار اما منتشر نکردم:

از شما چه پنهان از روزی که جواب مقاله ام آمده دائم ایمیل مربوطه را باز می کنم و کلمه accepted for oral را می خوانم و ته دلم ذوق می کنم. البته ذوقی که با غم مخلوط شده است. به آن دانشجویی فکرمیکنم که در آن سر دنیا، مثل من مقاله اش در همین کنفرانس پذیرفته شده. شاید دارد اسلایدهایش را آماده می کند و خوشحالی اش را احتمالا با دوستش مایکل جشن می گیرد و چیزی از ارزش ارز و ویزا نمیداند. دارم به او فکرمیکنم و در دستم با ماشین حساب هزینه های احتمالی را ضرب و تقسیم میکنم و جمله ای ته ذهنم مدام تکرار می شود که " تو که میدونی ویزا نمیدن!" با این حال برنامه ارائه ها را باز می کنم و با دیدن اسمم لبخند میزنم، چه بشود چه نشود من تلاشم را کرده ام.

حالا امروز 7 شهریور است و من دیروز ویزایم را گرفته ام. با این که هیچ امیدی نبود. در یک کلمه بگویم راحت نبود. اصلا نبود. ویزای یک ماهه ای که فقط قرار است پنج روزش را مصرف کنم. اما خوشحالم، راستش آنقدر که کلمات نمی توانند بیان کنند. دلم میخواهد می توانستم از کسی که با وجود همه ی حرف هایی که پشت سر یک ایرانی است اجازه داده به کشورش بروم تشکر کنم.

  • شاهزاده شب

کاش مغز آدم ها یه هارد اکسترنال بود و سیمِ کابل داشت. می تونستیم هر وقت بخوایم از نقطه ی اتصالش به سرمون جدا کنیم و بذاریم روی طاقچه و ساعتی رو بدون فکر و خیال و دغدغه سر کنیم...آخ که حتی تصورشم قشنگه!

اما متاسفانه اینترناله و پر از casheهای اضافی که جای آرامشو تنگ کردن. هی ارور میده و ما هم کاری از دستمون برنمیاد. حافظه کامپیوترو پاک کنی قابل ریکاوریه، دیگه چه برسه به مغز. خلاصه که بنظرم این یه باگه و باید به خدا بگم تو نسخه بعدی مغزو یجوری بسازه که وقتی داغ کرد بشه برش داشت گذاشت کنار هوا بخوره، ما هم نفس بکشیم. 

باشه خداجون؟ با تشکر 

  • شاهزاده شب

راستش تا قبل از اینکه ساکن تهران شوم، این ترکیب اعجاب انگیز را نخورده بودم. یادم است اوایل مقاومت میکردم ولی بنظرم یکی از اختراعات خوش طعم بشر است که باید در کتابی چیزی ثبت شود . این عناصر ساده ای که وقتی کنار هم قرار می گیرند طعم بی نظیری را می سازند. فکرش را نمیکردم یک روزی گردو را با نان بخورم یا کشمش را با شوید!

فکرنمیکردم توی دوغ ترش، کشمش شیرین بریزم و روی یخ نمک بپاشم. اما همه این ها در این وعده ی بی نظیر امکان پذیر می شود. دقیقا مثل گریه و خنده که متضاد همند اما خنده هایی داشتیم که اشکمان را دراورده و این خنده ها واقعی تر بوده اند. بعضی چیزها "باهم" بیشتر معنا میگیرند. اصلا دنیا برپایه این با هم بودن است که شکل میگیرد. زندگی هم مثل همین آبدوغ خیار است، باور کنید آدم همیشه خوش باشد زندگی برایش تکراری و کسل کننده می شود و کم کم یادش میرود روزهایش چقدر دلنشین است.حتما باید گاهی لحطاتش طعم تلخ بدهند، شور باشند، آنوقت وقتی از لابلای نمک و نعنا، یکهو کشمش شیرین زیر زبانمان برود این تضاد را بهتر درک میکنیم و قدر کشمش‌های توی قاشق زندگیمان را می‌دانیم.‌ اصلا این آبدوغ خیار اصول زندگیست.‌ مخترعش هر که بود، زندگی را بهتر از من و شما درک کرده بود.


  • شاهزاده شب

یک دلتنگی هم است که سوا از دلتنگی خانواده و دوست و آشناست. دلتنگی که فقط وقتی جایی زندگی کنید که زبان اهالی اش با شما فرق دارد به سراغتان می آید. با اینکه ما زبان فارسی را همراه زبان آذری از کودکی یاد می گیریم و حرف می زنیم اما نمی توان کتمان کرد که زبان اهالی شهر و مردم شمال غرب کشور آذری است. من آدم تعصبی نیستم و فارسی را به خوبی زبان آذری حرف می زنم اما گاهی احساس می کنم گوش هایم بیشتر از ظرفیتشان فارسی شنیده اند. احساس می کنم یک چیزی کم است، یک عنصری در بدنم کم شده است، مثل عنصر زبان مادری! 

دیروز نشستم و چند آهنگ قدیمی آذری دانلود کردم که شاید اگر در شهر خودم بودم اصلا سراغشان نمی رفتم اما خودم و خدا میداند با چه لذتی هر تِرَک آن را چند هزار بار گوش دادم....

یکی اش را اینجا می گذارم شاید دوست داشتید :)



  • شاهزاده شب
لباس های کاموایی را که دیگر برای بچه هایش کوچک شده بودند را میداد میشکافتیم تا از کاموایش برای بالش و چیزهای دیگر استفاده کند. به ازای مقداری که میشکافتیم 25 تومن میداد. آن زمان 25 تومان پول یک بستنی قیفی بود. همان بستنی قیفی هایی که سفید و صورتی بودند و فقط یک تکه نایلون کوچک رویش را پوشانده بود و در یخچال نگهداری میکردند. خانه ی عمه تهران بود، از 14 سالگی که ازدواج کرده بود رفته بود تهران. تهران برای من در خانه ی عمه خلاصه میشد. تهران برای من بوی خانه ی عمه میداد بوی فوتبال و آهنگ و پوستر بازیگرانی که پسرهایش روی دیوارهای خانه میزدند.  همیشه در راه پله هایش از آن شیشه شیرکاکائوهایی که رویش عکس یک گاو بود نگه میداشت که مزه اش هنوز زیر دهانم است. همان شیشه هایی که الان جدیدا باز تولید میشود ولی انگار کارخانه اش دستور سری شیرکاکائویش را گم کرده یا مثلا پسر صاحب کارخانه روی دستور سری نقاشی کشیده و بعضی سطرهایش دیگر قابل خواندن نبوده، وگرنه طعم آن زمان ها کجا و امروز کجا! داشتم از عمه میگفتم، عمه آدم عجیبی بود (وهست) تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده ولی بیشتر از من و تو کتاب خوانده، جلال آل احمد را خوب میشناسد و کتاب های صادق هدایت را از بر است. کتاب جمهوری افلاطون را کلمه به کلمه تفسیر می کند و کافکا و نیچه و تولستوی را میشناسد. کتابخانه محلشان به عمه هدیه می دهد به عنوان کسی که بیشترین کتاب را امانت گرفته . عمه عاشق تئاتر است، بازیگرها را چه خارجی چه ایرانی همه را میشناسد. کنسرت موسیقی سنتی و پاپ می رود و همه را با جزییات در ذهنش میسپارد.  عمه همیشه حرفی برای گفتن دارد، کلماتش ثقیل است، دوستانه است، پربار است. عمه آرزو داشت درس میخواند آرزو داشت جهان را میدید همه مان معتقدیم عمه اگر درس میخواند الان ارسطوی معاصر بود. جهانگرد بود و همه کشورها نامش را میدانستند اما این دنیا گاهی به آرزوها و استعدادها رحم نمی کند، اما او راضیست مثل اسمش...
  • شاهزاده شب

مامان عکس فرستاده از حیاط پر از برف و ماشینی که تبدیل به ماشین برفی شده است و پایینش نوشته "فصلا عوض شدن" می خندم. ذوق می کنم. خب تا جایی که یادم است برف آمدن تا خود اردیبهشت زیاد برای شهری که در آن بزرگ شدم عجیب نیست. ولی انگار اینبار واقعا فصل ها عوض شدند. اینبار انگار یکهو تقویم ورق خورده و افتاده وسط بهمن! کولاک و قندیل های آویزان از سقف ها و مه و هر آنچه که شهری در حوالی دامنه ی کوهستان وسط زمستان می تواند به خود ببیند الان  در دومین ماه از فصل بهار اتفاق افتاده! به عکس نگاه میکنم و ته دلم به هوای آنجا می گویم دمت گرم! شاید هم سرد :) . می گویند آب و هوا روی خلقیات اهالی آن شهر تاثیر می گذارد، به همین دلیل است که شاید من اینطور شدم. غیر قابل پیش بینی، که حتی گاهی خودم، خودم را شگفت زده می کنم. حتی از شما چه پنهان گاهی از خودم میترسم! اصلا همین که در بهار زمستان می شود یعنی شهر من، هم بهار را میخواهد هم آفتاب را و هم برفش را! همین است که هیچوقت برای انجام "یک" کاری قانع نمی شوم و همزمان دلم خیلی چیزها میخواهد برای انجام دادن . چیزهای بی ربطی که در دو جهت کاملا مخالفند! دست خودم نیست. آب و هوا تاثیرش را گذاشته...

  • شاهزاده شب

داره شروع میشه، یه ترسی تو اعماق وجودم حس می کنم. مثل ترس کسی که میخواد از بلندی شیرجه بزنه تو اقیانوس. اقیانوس قشنگه، آبیه، زلاله، اما بلندی وهم داره. باید درست بپره، باید شنا بلد باشه و بتونه خودشو تو آب نگه داره. اره داره شروع میشه و من کم کم باید پاشم راه برم برسم به اون بلندی، زمان پرتاب نزدیکه. دارم شنا یاد میگیرم، دارم اقیانوسو سبک و سنگین می کنم. دارم فکرمیکنم کجای اقیانوس میشه زندگی کرد کدوم بخشش آبی تره و آبش شیرینه. آخه باید بهترین بخشش باشه شاید نتونم بعدا برگردم به این بلندی شاید این پرش برای همیشه باشه و هزار شاید و احتمال دیگه... میدونم بارها قراره بترسم، ناامید شم، حتی شاید شکست بخورم، ولی من میپرم. یه حسی میگه باید بپری، اقیانوس منتظرته!!  آره... داره شروع میشه سال 98...

  • شاهزاده شب

اصلا فکرش را هم نمیکردم نمره ی کافی را بیاورم. ولی وقتی صدایم کردند و گفتند برو اتاق 101. با ترس و اشتیاق رفتم. اتاق خالی بود و خانمی روی یک صندلی روبروی یک مونیتور نشسته بود. در را باز کردم و لبخند زدم، نمیدانستم باید بگویم سلام یا های! در بستن را لفتش دادم که گفت های! نفس راحتی کشیدم و گفتم های!. نشستم، سوال اولش سخت نبود پرسید از خانواده ی بزرگی می آیم یا کوچک. گفتم کوچک، من فقط یک داداش دارم. خانم گویا که موضوع خوبی پیدا کرده بود گفت راجع برادرت حرف بزن. فکرم رفت به سمت او. مغزم داشت کلمات را میگشت تا به سمت زبانم پرتاب کند. کار راحتی نبود. اصلا نبود. چت کردن خیلی راحت تر است، آدم چند ثانیه زمان فکرکردن دارد، اینترنت هست، لغت نامه هست. تنوع کلمات و رعایت گرامر کار آسانی است. ولی وقتی کسی روبرویت نشسته و سوالی را با لهجه ی خاص انگلیسی میپرسد و همان لحظه باید جواب بدهی کار سختیست! داشتم میگفتم، مغزم کلمه ی مهربان را توصیه کرد. گفتم او مهربان است. ساکت است. یاد تحصیلاتش افتادم و گفتم. صورتش در ذهنم آمد، دلم گرفت. کاش پیشش بودم، میدانستم این روزها غمگین است. دلم میخواست همان لحظه 700 کیلومتر را پرواز میکردم و کنارش باشم و بگویم غصه نخور، حل می شود.... نتوانستم ادامه دهم و گفتم ببخشید دلم براش تنگ شده. البته که به انگلیسی گفتم. نمیدانم در چشمانم چه دید که کاملا بی خیال این موضوع شد.

فرقی ندارد به چه زبانی حرف بزنیم، چشم ها زبان همه ی مردم جهان است، چرا که مسیری سر راست به قلب آدم ها دارد...


  • شاهزاده شب

بچه که بودم کارتون شهر آجیلی پخش می شد. اونقدر دوستش داشتم دلم میخواست برم اونجا زندگی کنم. اصلا نمیفهمیدم چرا نمیذارن شیشه ی تلویزیونو بشکنم و برم!!! برام قابل فهم نبود چرا نمیشه. فکرمیکردم مامان و بابا نمیدونن که میشه اینکارو کرد. مطمئن بودم صفحه ال سی دی تلوزیون یه درِ شیشه ایه و اگه بهش ضربه بزنم در میشکنه و وارد شهر آجیلی میشم. چندباری هم خواستم اقدام کنم و مانع شدن :)) روزا و شبا گریه میکردم که من میخوام برم شهر آجیلی...! 

روزها گذشت و من بزرگ شدم، شیشه ی تلویزیونو شکستم و رفتم به دنیای کارتونا. عضوی از اونا شدم و حالا دارم جاشون حرف میزنم، میخندم، میترسم، گریه میکنم... حالا میتونم هر شخصیتی باشم، از یه دختر کوچیک گرفته تا یه شاهزاده!  راستی گفتم شاهزاده... بطرز جالبی اولین شخصیتی که جاش حرف زدم یه شاهزاده بود.

آره... من که گفته بودم اون پشت یه دنیایی هست، فقط 20 سال طول کشید تا بهش برسم ولی بلاخره آرزوی بچگیامو برآورده کردم :)


  • شاهزاده شب

ماها موجودات عجیبی هستیم، از شما چه پنهان وقتی خیره می شوم به آنسوی خط زرد، مِیلی در من سر به فلک می کشد که همین حالا بپر! و یا وقتی به آن سیاه مطلق زل می زنم چیزی در درونم به قلیان می افتد که بدو! و نگاهم را می دزدم. انگار یک هیولای بزرگی درونمان خفته که گاهی فقط یک قلقلک کوچک می تواند بیدارش کند و ما را به نیستی ببرد. دارم فکر می کنم در کجاهای زندگی، در چه لحظه هایی، این هیولای درونمان بیرون آمده و مارا وادار کرده از خط زرد بپریم و پریدیم و تکه ای از عمرمان را، گاهی شاید حتی قلبمان را کُشتیم. یا کِی فریاد زده بدو و ما با پاهای خویش قدم به تاریکی گذاشتیم و گم شدیم و دست و پا زدیم. کاش لحظه هایمان هم از این بلندگوها داشت و کسی آن پشت مارا با دوربین می دید و  داد میزد خانم لطفا از خط زرد عقب تر بایست! نمیدانم شاید هم هست و ما نمی شنویم. شاید بلندگوهایمان را خاک گرفته و صدا نمی آید شاید هم خراب شده. میدانی قسمت بد ماجرا کجاست؟ اینجاست که گاهی تا نپریم و دنده هایمان خرد نشود و دردمان نیاید نمیفهمیم که اینجا بعد از آن خط زردی بود که ندیدیم...

  • شاهزاده شب

.::AvA::.