اصلا فکرش را هم نمیکردم نمره ی کافی را بیاورم. ولی وقتی صدایم کردند و گفتند برو اتاق 101. با ترس و اشتیاق رفتم. اتاق خالی بود و خانمی روی یک صندلی روبروی یک مونیتور نشسته بود. در را باز کردم و لبخند زدم، نمیدانستم باید بگویم سلام یا های! در بستن را لفتش دادم که گفت های! نفس راحتی کشیدم و گفتم های!. نشستم، سوال اولش سخت نبود پرسید از خانواده ی بزرگی می آیم یا کوچک. گفتم کوچک، من فقط یک داداش دارم. خانم گویا که موضوع خوبی پیدا کرده بود گفت راجع برادرت حرف بزن. فکرم رفت به سمت او. مغزم داشت کلمات را میگشت تا به سمت زبانم پرتاب کند. کار راحتی نبود. اصلا نبود. چت کردن خیلی راحت تر است، آدم چند ثانیه زمان فکرکردن دارد، اینترنت هست، لغت نامه هست. تنوع کلمات و رعایت گرامر کار آسانی است. ولی وقتی کسی روبرویت نشسته و سوالی را با لهجه ی خاص انگلیسی میپرسد و همان لحظه باید جواب بدهی کار سختیست! داشتم میگفتم، مغزم کلمه ی مهربان را توصیه کرد. گفتم او مهربان است. ساکت است. یاد تحصیلاتش افتادم و گفتم. صورتش در ذهنم آمد، دلم گرفت. کاش پیشش بودم، میدانستم این روزها غمگین است. دلم میخواست همان لحظه 700 کیلومتر را پرواز میکردم و کنارش باشم و بگویم غصه نخور، حل می شود.... نتوانستم ادامه دهم و گفتم ببخشید دلم براش تنگ شده. البته که به انگلیسی گفتم. نمیدانم در چشمانم چه دید که کاملا بی خیال این موضوع شد.
فرقی ندارد به چه زبانی حرف بزنیم، چشم ها زبان همه ی مردم جهان است، چرا که مسیری سر راست به قلب آدم ها دارد...