- دو روزه سرم خیلی درد میکنه
+ نباید تو یه سال اینقدر خون بدی، الان بار چندم بود؟ همون سالی یبار کافی بود.
+آخه نوشته بود سیستان خون ندارد...
سو جان سلام
راستش اینبار با نام کوچکت صدا میزنم. بدون لقب شاهزاده. میخواهم کمی خودمانی تر باشیم.
راستی دیدی چه شد؟ البته که دیدی. تو در منی و من هر چه ببینم تو هم میبینی. یادت است یک زمانی در قصرت راه میرفتی و از دور ابرهای سیاه را تماشا میکردی و دلت میلرزید که نکند به سمت تو و قصرت بیایند؟ به سمت سرزمینت؟
دیدی که آمدند؟ ابرهای سیاه رسیدند. خیلی نزدیک. حالا حتی می توانی حجم تاریکیشان را حس کنی. حالا هوا سرد شده. البته نه از آن سردهایی که دوست داری، نه! هوای سرد شده تنت، چشمانت و قلبت را می سوزاند. این هوای سرد آنقدر میسوزاند که از چشمانت چکه می کند. اصلا ابرهای سیاه خاصیتشان این است. سرمای آتشین حمل می کنند. سوجان وقتش رسیده که زرهت را بپوشی که مبادا باران این ابرها بر قلبت فرو روند. سوجان غصه نخور. دنیا تا بوده همین بوده، اما تو قوی بمان. این دنیا به آدم های ضعیف رحم نمی کند...
سرفه می کنم. خیلی هم سرفه می کنم. مریض نیستم. سرما هم نخورده ام. هنوز هم نمی توانم بفهمم چطور می شود در خانه ماند و هوای آلوده را تنفس نکرد؟ مگر هوایی که وارد خانه می شود خود به خود تصفیه می شود؟ بخاطر همین وقتی می گویم بخاطر هوا سرفه می کنم می شنوم مگر بیرون میری؟ شاخ در می آورم. ریه های من به این هوا عادت ندارد. گاهی تا سر حد خفه شدن سرفه می کنم. عادت ندارم آسمان را خاکستری ببینم. هیچوقت هم عادت نمی شود. یاد شب های بی انتهایی می افتم که می رفتم و روی موزاییک های سرد حیاط دراز می کشیدم و زل میزدم به آسمان. به قول محسن "آسمونتون انقدر ستاره داره که ترسناکه". آسمان انقدر نزدیک بود و پر ستاره که گاهی فکر میکردی روی زمین نیستی و معلق در فضایی. شب هایی که برف میبارید آسمان قرمز می شد و مرموز و مبهم و انگار که افتادی وسط یک رمان هیجان انگیز که از یک شب برفی آغاز می شد. روزهایش گفتنی نیست. طیف مختلف رنگ های آبی! بالای سرت پررنگ بود و همانطور که سرت را میچرخاندی و پایین می آمدی نزدیک کوه های پربرف به آبی نیلی میزد. و ابرها.... آخ... امان از ابرها که با روحت می رقصید...
اونموقعها که وبلاگنویسی رو شروع کردم هنوز گوشی هوشمند نیومده بود یا ماها نداشتیم. تنها مسنجر موجود یاهو بود. بزرگترین سرگرمیم وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن و تندتند چک کردن پستها و کامنتا بود. حالا هم برگشتم به همون روزا، تندتند میام وبلاگو چک میکنم و با دیدن چند تا ستاره ی زرد لبخند میزنم و شروع میکنم به خوندن. انگار که مثلا تو یه جزیره دور افتاده تو یه قلعه زندونی باشم و گه گاهی یه پرنده یه نامه بیاره و بدونم که هنوز دنیای بیرونی هست... چیزی که بهم دلگرمی میده اینه که کلمات نشون میده هممون تو همون قلعهایم، هممون درد مشترک داریم. هممون از یه چیزی غصه میخوریم. قلب هممون با هم مچاله شده.
+قول بدیم اگه یروز از این قلعه بیرون اومدیم، ستارههای زردمون خاموش نشن.
می دانی؟ زیاد هم بد نشد، امروز به چند نفر زنگ زدم که همیشه فقط به چند پیام احوالپرسی پشت شیشه ی مجازی ختم می شد. به چند نفر پیام دادم و سعی کردم در یک پیام کلمات مفید و پربارتر از وقتی که پشت مسنجرهای گوشی بودم بنویسم. سعی کردم شکلک های درست تر بکار ببرم. این دو روز بیشتر از همیشه وبلاگ خواندم و ستاره های روشن بلاگرها را دیدم و کامنت گذاشتم. این روزها نرم افزاری را نصب کردم که مدتها میخواستم و فکرمیکردم وقتش را ندارم. این روزها بیشتر از همیشه لغت حفظ کردم. بیشتر کتاب خواندم. اما از شما چه پنهان انگار هنوز یک چیزی کم است. یک چیزی سرجایش نیست، یک چیزی گم شده....نبود اینترنت در عصر تکنولوژی مثل این است که در قرن 21 بیدار شوی و ببینی هنوز چرخ اختراع نشده....!
مادربزرگ پارچه فروش بود. از وقتی پدربزرگ از دنیا رفته بود مغازه را می چرخاند. شش سالم بود که پدر بزرگ رفت. من مرگ را خوب درک نمیکردم. میدانستم چیست اما نمیفهمیدم چرا همه ناراحتند. مادربزرگ خانه بزرگی داشت. انتهای هر اتاقی دری بود که به اتاق دیگر باز میشد. چهار تا اتاق داشت و یک آشپزخانه. اتاق انتهایی اتاق ممنوعه بود. چیز غریبی هم نداشت. بیشتر شبیه انبار آذوقه ها بود. حیاط مادربزرگ پر بود از سبزی های مختلف که با ردیف هایی از سیمان از هم جدا شده بودند و هر بار روی آن ها میرفتیم از داخل خانه داد میزد که حواسمان باشد و پایمان سبزی ها را له نکند. درخت سیبش تا شانه هایم بود و هر سال بیشتر از ده سیب نمیداد اما سیب هایش جادویی بودند. طعمش با همه سیب های دنیا فرق داشت. کوچک بود و ترش و خوشمزه! مادربزرگ تا حواسش پرت میشد سریع یکی میچیدیم. خانه ی مادربزرگ همیشه بوی پارچه های نو میداد. هفته به هفته میرفت بازار عمده فروشی و انتخاب میکرد و سفارش میداد. مادربزرگ سواد داشت و وقتی جمله ای را بدون غلط میخواند ذوق میکرد.
یک تاب در حیاط داشت که نوه ها برای سوار شدنش سر و دست میشکستند. تنور نان پزی اش همیشه به راه بود و بوی نان محلی و تازه تا چند کوچه آنورتر هم میرفت. خانه مادربزرگ با قصه هایش چند سال پیش تبدیل به آپارتمان شد. مغازه پارچه فروشی اش جمع شد و مادربزرگ تنهایی هایش را با بافتنی پر کرد. هر سال برای نوه ها یک جفت گیوه میبافت که در هوای سرد و برفی شهر گرممان میکرد. دور حلقه چشم های مادربزرگ طوسی بود. یک هاله ی زیبایی که انگار نقاشی کرده اند. من هیچوقت موهای سفیدش را ندیدم، موهایش بلند بود و همیشه حنا میگذاشت و مینشست با حوصله موهایش را میبافت. ناخن هایش همیشه رنگ نارنجی حنا را داشت. دستپختش حرف نداشت. مادربزرگ زن شجاعی بود، قدرتمند بود و نگاهش همیشه ابهت خاصی داشت. حالا چهل روز است که نیست. حالا چهل روز است که دیگر قصه های خانه مادربزرگ به نقطه پایان رسیده است...
دنیای متفاوتی بود. همه چیز سر جای خودش بود. نه کسی از صف بیرون میرفت نه کسی حق کسی را می خورد. احترام واژه ای بود که در همه جای شهر دیده می شد. مردم به همدیگر احترام می گذاشتند. اگر چراغ قرمز بود کسی از خیابان رد نمی شد حتی اگر خیابان خلوت بود! اگر ماشینی میدید عجله داری ده متر آنورتر نگه میداشت تا رد شوی! همه چیز منظم بود. تا چشم کار می کرد دوچرخه بود و همه پارکینگ ها پر بودند از دوچرخه های مختلف. جلوی خانه ها به ازای همه افراد دوچرخه بود و تو گاهی کلمه "شهر دوچرخه" را در جای جای شهر میدیدی.
شهری که ما بودیم به شهر صلح معروف است. چه واژه ی قشنگی! صلح از در و دیوار خانه ها، از لبخند آدم ها و حتی از صدای پرنده هایش می پاشید بیرون و فکر میکردی مردمان اینجا هیچ دغدغه ای ندارند. و صدایی پس ذهنم می گفت چطور می شود برای آدم های اینجا بهشت را وعده داد...؟
کنفرانس حس عجیبی داشت. می روم و می ایستم جلوی چند نفر آدمی که از ملیت های مختلف اند. بعضی هایشان پروفسور دانشگاه های خفن دنیا بعضی های دیگر دانشجوی همان دانشگاه های خفن هستند. به انگلیسی اسلایدهایم را توضیح می دهم. دو نفر سوال می پرسند و جواب می دهم و می آیم پایین. همین 20 دقیقه جادویی! مثل برق می گذرد. من برای همین 20 دقیقه خیلی دویده بودم...
عکس های سفرم را می توانید در هایلایت اینستاگرامم ببینید :)