لباس های کاموایی را که دیگر برای بچه هایش کوچک شده بودند را میداد میشکافتیم تا از کاموایش برای بالش و چیزهای دیگر استفاده کند. به ازای مقداری که میشکافتیم 25 تومن میداد. آن زمان 25 تومان پول یک بستنی قیفی بود. همان بستنی قیفی هایی که سفید و صورتی بودند و فقط یک تکه نایلون کوچک رویش را پوشانده بود و در یخچال نگهداری میکردند. خانه ی عمه تهران بود، از 14 سالگی که ازدواج کرده بود رفته بود تهران. تهران برای من در خانه ی عمه خلاصه میشد. تهران برای من بوی خانه ی عمه میداد بوی فوتبال و آهنگ و پوستر بازیگرانی که پسرهایش روی دیوارهای خانه میزدند. همیشه در راه پله هایش از آن شیشه شیرکاکائوهایی که رویش عکس یک گاو بود نگه میداشت که مزه اش هنوز زیر دهانم است. همان شیشه هایی که الان جدیدا باز تولید میشود ولی انگار کارخانه اش دستور سری شیرکاکائویش را گم کرده یا مثلا پسر صاحب کارخانه روی دستور سری نقاشی کشیده و بعضی سطرهایش دیگر قابل خواندن نبوده، وگرنه طعم آن زمان ها کجا و امروز کجا! داشتم از عمه میگفتم، عمه آدم عجیبی بود (وهست) تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده ولی بیشتر از من و تو کتاب خوانده، جلال آل احمد را خوب میشناسد و کتاب های صادق هدایت را از بر است. کتاب جمهوری افلاطون را کلمه به کلمه تفسیر می کند و کافکا و نیچه و تولستوی را میشناسد. کتابخانه محلشان به عمه هدیه می دهد به عنوان کسی که بیشترین کتاب را امانت گرفته . عمه عاشق تئاتر است، بازیگرها را چه خارجی چه ایرانی همه را میشناسد. کنسرت موسیقی سنتی و پاپ می رود و همه را با جزییات در ذهنش میسپارد. عمه همیشه حرفی برای گفتن دارد، کلماتش ثقیل است، دوستانه است، پربار است. عمه آرزو داشت درس میخواند آرزو داشت جهان را میدید همه مان معتقدیم عمه اگر درس میخواند الان ارسطوی معاصر بود. جهانگرد بود و همه کشورها نامش را میدانستند اما این دنیا گاهی به آرزوها و استعدادها رحم نمی کند، اما او راضیست مثل اسمش...