ماها موجودات عجیبی هستیم، از شما چه پنهان وقتی خیره می شوم به آنسوی خط زرد، مِیلی در من سر به فلک می کشد که همین حالا بپر! و یا وقتی به آن سیاه مطلق زل می زنم چیزی در درونم به قلیان می افتد که بدو! و نگاهم را می دزدم. انگار یک هیولای بزرگی درونمان خفته که گاهی فقط یک قلقلک کوچک می تواند بیدارش کند و ما را به نیستی ببرد. دارم فکر می کنم در کجاهای زندگی، در چه لحظه هایی، این هیولای درونمان بیرون آمده و مارا وادار کرده از خط زرد بپریم و پریدیم و تکه ای از عمرمان را، گاهی شاید حتی قلبمان را کُشتیم. یا کِی فریاد زده بدو و ما با پاهای خویش قدم به تاریکی گذاشتیم و گم شدیم و دست و پا زدیم. کاش لحظه هایمان هم از این بلندگوها داشت و کسی آن پشت مارا با دوربین می دید و داد میزد خانم لطفا از خط زرد عقب تر بایست! نمیدانم شاید هم هست و ما نمی شنویم. شاید بلندگوهایمان را خاک گرفته و صدا نمی آید شاید هم خراب شده. میدانی قسمت بد ماجرا کجاست؟ اینجاست که گاهی تا نپریم و دنده هایمان خرد نشود و دردمان نیاید نمیفهمیم که اینجا بعد از آن خط زردی بود که ندیدیم...