بچه که بودم کارتون شهر آجیلی پخش می شد. اونقدر دوستش داشتم دلم میخواست برم اونجا زندگی کنم. اصلا نمیفهمیدم چرا نمیذارن شیشه ی تلویزیونو بشکنم و برم!!! برام قابل فهم نبود چرا نمیشه. فکرمیکردم مامان و بابا نمیدونن که میشه اینکارو کرد. مطمئن بودم صفحه ال سی دی تلوزیون یه درِ شیشه ایه و اگه بهش ضربه بزنم در میشکنه و وارد شهر آجیلی میشم. چندباری هم خواستم اقدام کنم و مانع شدن :)) روزا و شبا گریه میکردم که من میخوام برم شهر آجیلی...!
روزها گذشت و من بزرگ شدم، شیشه ی تلویزیونو شکستم و رفتم به دنیای کارتونا. عضوی از اونا شدم و حالا دارم جاشون حرف میزنم، میخندم، میترسم، گریه میکنم... حالا میتونم هر شخصیتی باشم، از یه دختر کوچیک گرفته تا یه شاهزاده! راستی گفتم شاهزاده... بطرز جالبی اولین شخصیتی که جاش حرف زدم یه شاهزاده بود.
آره... من که گفته بودم اون پشت یه دنیایی هست، فقط 20 سال طول کشید تا بهش برسم ولی بلاخره آرزوی بچگیامو برآورده کردم :)