قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصر» ثبت شده است


  آرزو دارم

           یک روز 

              فقط برای یک روز

  همه ی دیوارهای شهر را به من قرض بدهند،
با یک عالمه قوطی رنگ های سبز و آبی، قرمز و نارنجی!
  رنگ هایی که هم نشان غروب را دارند هم آسمان،
رنگ های خورشید و ماه و رنگین کمان!
  آنوقت همه ی مردم شهر را جمع کنم و بگویم با دستانشان مهری به دیوار بزنند،
فکرکن!  شهری با دیوارهای رنگی ، دیوارهایی که دست مردمانش حک شده،دست هایی که منحصربفرد است و انگشتانی که نظیرندارند،  هر دست یک خاطرست، یک زیستن! دیوارهایی که بوی مردمانش را دارد  ، دیوارهایی که حافظ خاطرات مردم است،  مهم نیست دست ها متعلق به کیست،  همه با هم شهر را رنگ میکنیم،این شهر جای زندگیست  
 
  میبینی...!

  حتی دیوارها هم از این لباس خوشحالند :)


  • شاهزاده شب


  قلب ما مثل یک قلک است! از همان بچگی که بزرگ شدیم،
قلکمان را پرکردیم و خیلی بیشتر از اینکه سکه بریزیم سنگ ریختیم،  سنگ های سکه نما! به خیال اینکه ارزش دارند! گول ظاهرشان را خوردیم،  هر روز قلک قلبمان سنگین و سنگین تر شد،  و ما بیشتر "زمین گیر" شدیم،  پاهایمان چسبید به زمین، چشمانمان تیره شد،وزن قلبمان بالاو بالاتر میرفت،  "سنگ های سکه نما" ساخته ی دست ابلیس بود ، به چشممان پرزرق و برق تر از سکه های خدا می آمد،  درشت تر بود، با درخشندگی خیره کننده با بهای بیشتر!   اما همین که به قلکمان می انداختیم سنگی میشد سیاه و لجنی،آنقدر قلمبان پرمیشد که راه رفتن در آسمان خدا، سخت و سخت تر میشد ،هرسنگ زنجیری به دست و پای روحمان میزد... بیا با هم قلک قلبمان را بشکنیم،  بیا بشکنیم و خالی از سنگ کنیم. خدا یک قلک جدید میدهد، و قلک قلب جدیدمان را پرکنیم از سکه های خدا  ، سکه هایی که رها میکند و سبک...  سکه هایی که ما را از این زمین جدا میکند و از غصه های زمینی رها می سازد، سکه های خدا از جنس رهایی است و آبی!
       
  بیا قلک قلبمان را بشکنیم!!



 * سه شنبه ساعت 12 شب با هم قلک قلبمان را میشکنیم!

  زیر نورستارگان...

  *گول سنگ های سکه نما را نخور فقط برای سنگینی روحت هست وفاصله گرفتن ازخدا


  • شاهزاده شب
من "انسانم"  
همانی که خدا برای ساختنش آفرین گفت برخودش،
همانی که فرشتگانی که پاک محضند و نور خالص،دربرابرم زانو زدند. همانی که ابلیس با آن غرورکاذبش حرف خدای بزرگ را زمین انداخت و خم نشد     
 من "انسانم"  
خون سرخی در رگانم جاریست که نشان گل های سرخ را دارد،
چشمانی که عکس آسمان را حمل میکند و قلبی که با هرضربانش زنده بودنم را فریاد میزند . خدا برایم مقامی داد بس بزرگ   مرا "اشرف مخلوقات" نامید،  مرا برد روی قله ی آفریده هایش  ارج نهید برای خلق من افتخارکرد به همه ی مخلوقاتش نشانم داد    
 
 فَتَبارَکَ الله اَحسَنَ الخالِقین 

 اما
این من یا بهتر بگویم همان "انسان"  بجای اینکه برای خدایم ثابت کنم بهترینم و همانی باشم که میخواهد به دنبال همان ابلیسی راه افتادم که "لعن" شدست . مرا از قله ای که خدا با نور برایم ساخته بود پایین انداخت و روی کوهی پر از غرور و حسادت و گناه برد، و چه خیال خامی که خود را بالا میدیدم! چقدر دستهای خدا را که به رویم درازشده بود پس زدم و چقدر صدای خدا را نشنیده گرفتم سقوط کردم به مردابی که خودم باعث شدم  و من ماندم و قهقه ی آن نفرین شده....اما خدای من با همه ی سیاهی هایم به سویم لبخند زد و درآغوش گرفت  و در گوشم گفت: به سویم که برگردی باز هم برترین مخلوقاتی.
 
 
 
   
  
 
 



 *  من جای خدا بودم روزی هزاربار از خلق انسان پشیمان میشدم 
 *شرمم می آید... 
*خدای من بی نظیر است...
  • شاهزاده شب
اینبار برای خودم قلم میزنم  خود خودم... اینبار نمی ایستم ، مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم از آن دره بی نهایت که پر است از مه و ابرهای شناور. اینجا بلندترین جاییست که میشناسم، منم و یک لبخند تلخ. یک حرکت کوچک ...فقط یک حرکت کوچک مرا به ابدیت پیوند میدهد.  نه !! اصلا شاید پشت آن مه و دراعماق دره، چیز زیباتری باشد ؟ نه؟ نه...! نکند زمین باشد؟؟؟؟میلرزم، زمین؟ زمینی که مردمانش معنای آسمان را نمیفهمند؟و من مدت هاست فریاد میزنم ، تا شاید خدا را عشق ببینند  تا شاید دوست داشتن ها آبی رنگ باشد، دیگر صدایم درنمیاید. چیزی سنگینی میکند در قلبم ، وقتی آخرین امید خاموش میشود... وقتی همه ی آن صداهایم را خودم میشنوم و خودم...وقتی از زمین فرارمیکنم و به زمینی بودن متهم میشوم . قلم ها زدم تا زمینیان قلبشان گیر زمین نباشد تا نور ببینند نه تاریکی   تا خوب ببینند و خوب بیاندیشند تا راهشان را پیدا کنند و صدای خدا را بشنوند             
 اما...
 و قطره اشکی ازچشم های شاهزاده چکید...
 

* مرا بلند کنید...
  • شاهزاده شب
نوشتن از برگ های سبز درختان،از گل های رنگی، از آسمانی که آبی می شود، از زندگی که از نو آغاز می شود و از سالی که تحویل می شود، سوژه ی خیلی هاست این روزها، و این خودخواهیست که بخواهم همه ی روزهای سال، زمین سفیدپوش باشد خودخواهیست اگر زمستان را برای همیشه بخواهم، می ایستم و منتظرمی مانم تا زمین برای چندین میلیونیم بارَ ش تغییرکند ، یا به قول بعضی های دیگر زنده شود و نفس بکشد. 
 اما زمین با برف هم نفس می کشیدا...نه؟

زیباترین اتفاقی که برای من خواهد افتاد، بیداری درختان است      

        آهااااای درختان
                  بیدار شوید
                  حرف زیاد است...!



  
زمینی نوشت:
  *نمیدانم این بهارشیرین چه دارد که نیامده دلم شور میزند 
 *به قول تو خیر است! 
 *چگونه از بهار بنویسم.... منی که عاشق زمستانم
 *امروز خورشیدی متولد شد... همیشه نورانی باشد و تابان!
  • شاهزاده شب
من خاک را آفریدم ، من ازخاک تو را آفریدم ، برایت زمین دادم تا گام برداری، برایت آسمان دادم تا عظمت جهان را بنگری، آب ها و درختان را بنا نهادم تا برای تو جاری شوند...! همه وهمه را برای تو آفریدم. من برایت زیبایی آفریدم، برایت عطرگل ها و آرامش شب را ارمغان آوردم ، راه رفتن و دیدن را یاد دادم . و برایت قلبی دادم تا درک کنی،  و هر روز هرلحظه برایت نشانه هایی قرار دادم تا ببینی ، و خودت را پیدا کنی، هر چه را که میبینی و هرکجا که قدم میگذاری، برای تو چیزی قراردادم ، تا تامل کنی، همه ی جهان را برای تو خلق کردم، بارها و بارها وقتی راهی را اشتباه رفتی، صدایت زدم و تو نشنیدی، بارها و بارها چشم هایت خطا رفت و خودم را به تو نشان دادم تو ندیدی . بارها نامم را صدا زدی بدون آنکه ایمان داشته باشی  ولی من آمدم و در آغوشت کشیدم و تو باز حس نکردی...با همه ی این ها   فقط ازتو خواستم خوب باشیخوب باشی تا برایت خوبی بدهم. ازتو خواستم قلبت را سفید نگه داری تا برای همیشه درسفیدی ها جاودانت کنم                  
 اما تو....


  * فَبِای آلا رَبِّکما تُکَذِبان؟ 
  * و خدا...
  • شاهزاده شب
هرقلب یک ستاره است و ستارگان، ستاره های چشم ما را میبینند. زمین آسمانیست برای ستارگان!! تلالو اشک هایمان چشمکیست برای آن ها! اصلا شاید ستارگان هم چشم های آسمانیان باشد و آسمان ما زمین آن ها باشد نه؟ آهاااای چشم های درخشان بالا، هر شب اشک چشم هایتان برای زمینیان میدرخشد و میپنداریم چشمک است برای چه می گریید؟؟ نکند دردهای شما هم از جنس دردهای ما هست؟ نکند شما هم غمگین می شوید؟آهاااای ستاره های گریان ،از آن بالا اینجا بهتر دیده می شود نه؟ نکند گریه ی شما انعکاس اشک چشم های ما باشد؟مگرنه اینکه چشم های ما ستاره های شماست...! برای زمین ما که آسمان شما باشد، گریه می کنید نه؟ من که میدانم زمین شما پاک است، من که میدانم زمین شما نور است و نور! حتی با همه ی تاریکی هایش. اما زمین ما....   تاریک است و تاریک حتی با همه ی نورش! اینجا چشم های ستاره ای ها گاهی نمیدرخشند ، گاهی سیاه میشوند گاهی پر می شوند از این احساس های بد زمینی که دیگر نمیتوان چشم را ستاره نامید. اینجا زمین ما ، آسمان شما... ستاره هایش کم است ، گریه می کنید برای ستارهای خاموش آسمانتان؟برای دردها و غم ها و رنج های زمینیان ما؟ آخر بهتر از من میبینید...از آن بالا آسمان ما که زمین شما باشد  اینجا را بهتر میبینید....با خاموشی ستاره های قلب زمینیان شب های شما هم تاریک شده .  هیس....ستاره ها گریه می کنند . می شنوی؟  امان از شبی که ستاره ها گریه کنند. امان...! چه شده که ستاره های همیشه خندان ما اشک میریزند...وای بر زمین که اشک به چشم ستارگان آورد وای بر زمینیانی که قلب هایشان تاریک و بی نور شد وای بر ستاره های خاموش زمینیان! آهاااااای ستاره های زیبای آسمان ما برای اهل زمین بخوانید، با صدای بلند و یکصدا بخوانید،با اشک هایتان بخوانید، بخوانید و گوش فرا دهیم....بخوانید و بدانیم چه ها بر زمین میگذرد ، بخوانید و ما هم گریه کنیم،  بخوانید تا ستاره های دلمان روشن شود تا آسمان شما که زمین ما باشد درخشان شود!                                                                                                        
آهاااااااااااااااای ستاره های روشن آسمان ما
دست هایمان به سوی شما دراز شده .
بخوانید و دعا کنید . بخوانید تا زمین ما هم نور باشد و نور با همه تاریکی هایش
امشب ستاره ها عجیب گریه میکنند
هیس..!  


* قرار ما امشب با دست های رو به آسمان.... راس ساعت 11 
 *من امشب برایت لالایی ستاره ها را معنا میکنم 
 *چشم ها راز قلب را آشکار می کنند...  
*شب های ستارگان تاریک تر از شب های ماست...!
  *امشب بر قلب هایمان جرقه میزنیم!  
*اراده کنیم! 
  • شاهزاده شب
اینجا زمستان است . راه و رسم سخت بودن و لطیف بودن را می آموزد.یاد میدهد می توان زیبا بود و محکم . یاد می دهد میتوان سفید بود و باصلابت. میتوان نرم بود درعین سرما!!میتوان درخشان بود و لبخند را برروی لبان دیگران آورد            
درختان را میبینی؟
خشکیده اند اما سفیده سفیدند. رنج سردی را پذیرفته اند به قیمت پاکی! آری این ها درس های زمستان است. درس هایی از جنس باور و ایمان،رنج سیاهی ها را تحمل کن تا سفید شوی! این پیام زمستان است!اینجا زمستان است . کلاس درس قلبمان. برپا!             


 *شده لبخندی را محو کنی؟ هرگز این کار را نکن!  
*برف سفید زیباست و با همه ی کوچک بودنش به قلب ها نفوذ میکند.... 
 *اینجا زمستان است با یک عالمه برف سفید!  
*حرف هایی برای گفتن دارند!
  • شاهزاده شب

.::AvA::.