قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

همیشه تو را مثل خورشید تجسم میکردم، برایم نور بودی ، اگر میگفتند تو را بکشم مدادرنگی زرد بود و یک صفحه سفید ولی هیچوقت نکشیدم فقط خیال کردم، میگفتند گناه است! لبخندت برایم شبیه پیرمرد مهربان قصه ها بود که یخ ناامیدیم را آب میکرد، و چشمکت برایم ستاره ای بود در شب تار،میدانم می گویند جسم نیستی، حتی نور هم نیستی. میدانم چیزی فراتر از همه خوبی هایی، میدانم لبخندت گرم تر از همه لبخندهای دنیاست، به چشم دیده ام به دل لمس کرده ام. بذار مردم هرچه میخواهند بگویند، ولی من که میدانم تو شکل همه چیزی، تو شبیه هوایی وقتی داخل ریه هایم میرود و زندگی میبخشد، تو شکل ریشه ای که رشد میکند و سبز میشود . تو  شاید همان آبی که می گویند مایه حیات است، مگر نه اینکه اگر در قلبمان نباشی روحمان حیاتش را از دست میدهد؟ مگر نه اینکه وقتی تیغه ی آفتاب مشقت میتابد تشنه ی وجودت میشویم؟  یا شکل چشمانمی که هر بار پلک میزنم معجره ی "بودن" را میفهمم. تو اصلا شبیه صدایی وقتی "تپ تپ" می کند و فریاد زیستنم را سر می دهد....

آری همین است ،کاغذ سفید برمیدارم با مدادرنگی زرد، یک قلب میکشم با پرتوهای آفتاب ، یک قلب زرد، یک قلب پرنور،یک قلبی که معجزست، یک قلبی که همه چیز است، یک قلبی که خداست....


  • شاهزاده شب

تو که قلبم را ساختی و به فرشتگانت گفتی زانو بزنند، تو که با یک مشت خاک شاهکار کردی، تو که دنیا را برای من به سجده درآوردی و رام کردی برایم هر آنچه که در زمین و آسمان است را ! تو که جرعه جرعه از روحت را درونم ریختی تا جانشینت شوم و دنیا را سبز کنم. تو که بیشتر از همه ی آدم ها دوستم داشتی و مشت مشت عشق میپاشیدی برایم. تو که با همه ی بی اعتنایی ام عاشقم بودی و دست هایم را رها نکردی، تو که  معجزه را تا اعماق باورهایم نشاندی و ذره ذره نورت را به سرتاسر وجودم تاباندی. تو که وقتی ناامیدت شدم لبخند زدی و محکم تر در آغوشم گرفتی. تو که هوایم را داشتی حتی وقتی از روی جهل نادیده گرفتمت. تو که خدا بودی و خدایی کردی، تو که رفیق بودی و رفاقت کردی ، تو که عشق بودی و عاشقی کردی. میگویند نامت* را جز پیامبرانت نمیدانند میگویند هرکسی برزبان آوَرَدش معجزه می کند. می گویند سلیمان نامت را میدانست که پرواز را بلد بود و زبان گنجشکان را ازبر، یا موسی که دست هایش نور میگرفت و عصایش مار میشد. می گویند نامت قدرت میدهد. می گویند نامت یک راز است. اما میخواهم چیزی را درگوشت بگویم. من نامت را فهمیدم، همان وقتی که بارها افتادم و بلندم کردی، همان وقتی که میتوانستم "نباشم" ولی "بودم" من نامت را فهمیدم وقتی هر نفسی که کشیدم تو را در بازدمش حس کردم یا هرجا که دیدم نشانه ای از حضورت را دیدم، من تو را درهمه ی آیینه ها دیدم در همه ی تپش های قلبم در همه رگ هایم. هیس! آری من نامت را دانستم. "عشق" نام کوچک تو بود....عشق اسم اعظم تو بود....



* اسم اعظم

  • شاهزاده شب
..  من عاشق زمستانم ،اما تو را عاشق تر!

تویی که خبر قاصدک هایی که فرستاده بودم را شنیدی ،تویی که دست هایت را گذاشتی روی سرم ،
تویی که گیسوی آرزوهایم را بافتی ،تویی که تاب زندگیم را هل دادی با تمام قدرت ، گفتی برو.... گفتی اگر هم بیفتی باد را خواهم فرستاد، و یا شاید پرنده ای که سوارت کند، تویی که آدم ها نشناختنت  ولی تو بر قلبشان آگاه بودی، تویی که چشمکت خیلی بیشتر از چشمک ستارگانت  به دلم نشست،تویی که  گفتی نترس  ،  و دستانم را محکم گرفتی،   گفتی برو  من کنارت خواهم بود   

 آری  

  خدای قاصدک ها و خبرهای پرنور

 من زمستان را عاشقم 

  اماتورا عاشق تر... :) 

 

  • شاهزاده شب
دست هایم را روی احساسم میگذارم، آرام آرام حرکت میدهم  
 ا.3.2....
و منم و رقص احساسم!
میخواهم آهنگی بنوازم برای "او" برای "اویی" که دنیا دنیا خوبی کرد و کسی ترانه ای برایش نسرود، برای "اویی" که خیلی بیشتر از همه ی زمینی هایی، که ادعای دوست داشتنشان میشد، دوستمان داشت و ندیدیم، برای "اویی" که خیلی هوایمان را داشت      
3.2.1.......
نُـــــــت بعدی!!
میخواهم هر تک تک کلماتم نام "او" باشد. میخواهم بزرگی اش را با گام بالا داد بزنم! الله اکبر 
میخواهم همه ی سازهای قلبم گواهی دهند به اویی که جز او کسی نیست!
لااله الا لله
ایمان من بزرگترین ساز من است!
چشمانم را میبندم و آرشه را میکشم، و همه ی مخلوقات غیرانسان! با من همخوانی میکنند... آری، من برای "او" مینوازم و برای "او" میخوانم، برای "اویی" که تنها ماند و تنهایی اش را فریاد زد! قل هو الله احد
من برای "او" میخوانم ،
رای "اویی" که نامش هزاران هزار بار برای دروغ بر زبان ها جاری شد و هیچ نگفت ،برای "اویی" که به نام می پرستیدیم و به دل .... نه! و ما باز برای زمینیان بخوانیم  و ما باز در سروده هایمان از لب لعل و عشق کذایی وجدایی و خیانت و رسوایی و تنهایی داد بزنیم!  غافل از اینکه "او" زیباترین مطلق است! غافل از اینکه عشق "او" ناب است و جاوید! غافل از اینکه او همیشه هست! و وای بر ما....            
دستهاااایم را روی ساز احساسم میکشم
و برای خدا میخوانم   خدایی که بود و هست....  
                          بسم الله الرحـــــمن الرحیـــــــم 


 *چند ترانه برای خدا سروده شده؟

  • شاهزاده شب
بیایید شکرکنیم، برای همه ی چیزهایی که داریم. برای همه ی لبخندهایی که می توانیم بزنیم، برای همه ی منحنی های لبمان که بالا میرود :) برای همه ی احساساتی که قلبمان میتواند داشته باشد. برای اینکه میتوانیم دوست داشته باشیم. این یعنی عشق را میفهمیم. بیایید شکرکنیم برای همه ی منحنی های لبمان که پایین میرود :(  برای همه ی اشک هایی که میتوانیم بریزیم ، این یعنی درد را میفهمیم این یعنی انسانیم. بیایید شکرکنیم برای اینکه نفس میکشیم ، برای اینکه دست هایمان میتواند گل ها را لمس کند، برای اینکه چیزی سمت چپمان میتپد   این یعنی زنده ایم. بیایید شکرکنیم برای اینکه میتوانیم بشنویم صدای آب را، برای اینکه هر روز سایه مان روی زمین میفتد  این یعنی "هستیم"  بیایید برای این همه دارایی مان شکرکنیم، باور کنید کم نیست...                  
 
 
 
 
 
 


 
*همه ی ما منتظریم خدا چیزی بدهد تا شکرش کنیم غافل از اینکه  
 همین الانش هم کلی داریم...      

  * I'll be for ever
  • شاهزاده شب
من خاک را آفریدم ، من ازخاک تو را آفریدم ، برایت زمین دادم تا گام برداری، برایت آسمان دادم تا عظمت جهان را بنگری، آب ها و درختان را بنا نهادم تا برای تو جاری شوند...! همه وهمه را برای تو آفریدم. من برایت زیبایی آفریدم، برایت عطرگل ها و آرامش شب را ارمغان آوردم ، راه رفتن و دیدن را یاد دادم . و برایت قلبی دادم تا درک کنی،  و هر روز هرلحظه برایت نشانه هایی قرار دادم تا ببینی ، و خودت را پیدا کنی، هر چه را که میبینی و هرکجا که قدم میگذاری، برای تو چیزی قراردادم ، تا تامل کنی، همه ی جهان را برای تو خلق کردم، بارها و بارها وقتی راهی را اشتباه رفتی، صدایت زدم و تو نشنیدی، بارها و بارها چشم هایت خطا رفت و خودم را به تو نشان دادم تو ندیدی . بارها نامم را صدا زدی بدون آنکه ایمان داشته باشی  ولی من آمدم و در آغوشت کشیدم و تو باز حس نکردی...با همه ی این ها   فقط ازتو خواستم خوب باشیخوب باشی تا برایت خوبی بدهم. ازتو خواستم قلبت را سفید نگه داری تا برای همیشه درسفیدی ها جاودانت کنم                  
 اما تو....


  * فَبِای آلا رَبِّکما تُکَذِبان؟ 
  * و خدا...
  • شاهزاده شب
وقتی آسمان سفید مطلق است! وقتی شروع می شود یک سرمای گرم میاید . وقتی بر زمین می نشیند آنجاست که همه ی رنگ ها را، همه ی گناهان را ، همه ی سیاهی ها را ، همه ی لکه ها را می پوشاند، آن جاست که همه یک رنگ می شوند . تکرنگ سفید! آنجاست که همه برابرند برف درست مثل خداست ، که لکه های قلبت را نادیده میگیرد و میپوشاند، مثل خدا همه گناهانمان را می پوشاند. برف یعنی فرصت دوباره!
هردانه دانه ی برف ماموریتی در زمین دارد.
هردانه ی برف یعنی "سیاهی را پاک کن " یعنی سفید شو !!
روح خدا در تک تک دانه های برف نهفته است.
هر درخشش برف چشمک خداست، هردانه برف یعنی خدا امیدوار است
    
 
 
   هی ...!
              نگاه کن!
              
                    از آسمان خدا می بارد!


*دست های دلت را باز گذاشته ای؟ 

*برف یعنی خدا...
 *از هوای برفی فرار نکن ...فرصت ها را بگیر!
 * هیس! فقط نفس بکش!
 * دلم حرف های یک "تو" میخواهد! میدانی که...
 *من حالم خوب است فقط نمیدانم چرا در جواب "چه خبر"ها دیگر "سلامتی" گفتنم نمیاید!
  • شاهزاده شب
چشمان تو آیینه ی خداوند است! 
عکس خداوند در چشمان تو نهفته است
تک تک اجزای جهان در چشمان تو منعکس می شود
و خدا هر روز منتظر بیدارشدنت است
تا تصویرش را در چشمانت ببیند
خدا در یکایک پدیده های پیرامونت است...
هرچیزی تجلی خداست..
چشمان تو
      حامل قامت خداست
   چشمان تو
                  کعبه است
                           مواظبش باش


  *و ما از رگ گردن به تو نزدیک تریم...
 *آن بالا چیزی نیست.کجا را نگاه میکنی؟ خدا در درون توست!
 * خدایی ببین!
*چشم هایی را میشناسم که حتی عطرخدا را هم دارند...
  • شاهزاده شب
کی گفته دیدنی نیست؟
خدا موج می زند
در هــــر نفسی که فرو میدهی، در هــــــــــــر تپشی که قلبت میزند، در هــــــــــر اشکی که جاری می شود ،در هـــــــــــــــــــر لبخندی که جریان می یابد. و خدا موج میزند در صدای کودکانی که شنیده می شوند در گام هایی که برداشته می شود. حتی در نمازهایی که خوانده نمی شود    
 
    
 

و خدا موج میزند
 پشت گل های حیاط
روی دیوار گلی یک روستا
 بین دریاها
 در میان خشکی و آب و هوا...
و خدا موج میزند
 بین دل های قشنگ خاکی...


 *خدا، احساس است...!
*خدا هست، واقعی تر از هرچه میبینی!
*خدا دیدنی تر از همه ی دیدنی هاست...!
* و باز هم خدا...
 *راستی تو خدا را چند بار دیده ای؟
* یکی رو میشناسم از خدا عکس میگیره!
  • شاهزاده شب
اینجا
 "دور " است!


 از همان " دور " هایی که از رگ گردن به تو نزدیک تر است ،
از همان "دور"هایی که فکرمیکنی آن بالا حتی دورتر ازستاره هاست! ولی یکبارهم نشده "دور" را در قلبت جستجو کنی، یکبارهم نشده بجای نگاه کردن به آسمان.... چشم هایت را ببندی و حضورش را درقلبت حس کنی و حرف بزنی      
 اینجا
 "دور" است

از همان هایی که فکر میکنی آنقدر "دور" که دیده نمی شود
ولی غافل از این که همینجا کنار دلت نشسته...
از همان "دور" های خیلی نزدیک!
از همان "دور" هایی که  باور دور بودنش تنهایی میاورد!
از همان باورهای غلطی که خیلی داری!

اینجا
"دور" است

 تو "دور" ی

دور بودن خودت را به پای دور بودن او نوشتی
و فکرکردی آنقدر فاصله دارد که نمیبینی اش
وفکر کردی که او هم نمیبینتت،
خودت دور شدی... 
خودت هرچه در این دنیا بود تلنبارکردی روی هم
شد کوه
 که دیگر چشم های زمینی ات نمی توانست آنور را ببیند
آنوری که  "نور" بود   اما "دور" نبود!

اینجا
"دور" است

اینجا
قلب تو دور است 
از همان کسی که از خودت به خودت نزدیک تر است!
به خود آی!
همین جا کنار دلت.....



زمینی نوشت:  
*مواظب خودت باش!
  *ممنون که هستی! 
 *.....
  • شاهزاده شب

.::AvA::.