همیشه تو را مثل خورشید تجسم میکردم، برایم نور بودی ، اگر میگفتند تو را بکشم مدادرنگی زرد بود و یک صفحه سفید ولی هیچوقت نکشیدم فقط خیال کردم، میگفتند گناه است! لبخندت برایم شبیه پیرمرد مهربان قصه ها بود که یخ ناامیدیم را آب میکرد، و چشمکت برایم ستاره ای بود در شب تار،میدانم می گویند جسم نیستی، حتی نور هم نیستی. میدانم چیزی فراتر از همه خوبی هایی، میدانم لبخندت گرم تر از همه لبخندهای دنیاست، به چشم دیده ام به دل لمس کرده ام. بذار مردم هرچه میخواهند بگویند، ولی من که میدانم تو شکل همه چیزی، تو شبیه هوایی وقتی داخل ریه هایم میرود و زندگی میبخشد، تو شکل ریشه ای که رشد میکند و سبز میشود . تو شاید همان آبی که می گویند مایه حیات است، مگر نه اینکه اگر در قلبمان نباشی روحمان حیاتش را از دست میدهد؟ مگر نه اینکه وقتی تیغه ی آفتاب مشقت میتابد تشنه ی وجودت میشویم؟ یا شکل چشمانمی که هر بار پلک میزنم معجره ی "بودن" را میفهمم. تو اصلا شبیه صدایی وقتی "تپ تپ" می کند و فریاد زیستنم را سر می دهد....
آری همین است ،کاغذ سفید برمیدارم با مدادرنگی زرد، یک قلب میکشم با پرتوهای آفتاب ، یک قلب زرد، یک قلب پرنور،یک قلبی که معجزست، یک قلبی که همه چیز است، یک قلبی که خداست....