میگه: ببخشید که موهای سفید دارم
میگم: مگه چه اشکالی داره؟ موهات شبه، اونا هم ستاره هاشن...
میگه: ببخشید که موهای سفید دارم
میگم: مگه چه اشکالی داره؟ موهات شبه، اونا هم ستاره هاشن...
میدانی عشق اتفاق عجیبیست، آدم چیزهایی را میبیند که قبلا ساده از آن رد شده بود. من حافظه ی خوبی ندارم ولی تورا عجیب ازبرم! خوب میدانم کدام غذا را بیشتر از همه دوست داری و روی چه چیزهایی وسواس داری، خوب میدانم چقدر رنگ ها برایت معنا دارند و بوها را چقدر خوب میشناسی، آنقدر که از چند کوچه بالاتر میدانی شام چه هست. خوب میدانم تو آدمِ احساسات بکر هستی ، آدمِ "می شود" ها و "می سازیم" هایی. آدمِ کوه شدن و کوه ماندن . آدمِ رفیق نابِ همیشگی بودن. من تورا حفظم ، آنقدر که میدانم نیمرخ چپت جذابتر از نیمرخ راستت است و وقتی از اعماق قلبت خوشحال می شوی چشم هایت شبیه کودکان 5 ساله ی معصوم می شود : درشت و درخشان. من سخن چشمانت را هم بلدم، چشم هایت صراط المستقیم قلبت هستند. که اگر هزاران حس متفاوت در دنیا وجود داشته باشد من خواندنشان را از روی چشم هایت بلدم. آنقدر صادقند که نیازی به زبان نیست. من تک تک موهای سفیدی که لابه لای سیاهی موهایت پیداست را نیز میدانم. صدایت را میشناسم، صدای اول صبحت با آن خش مردانه ی جذاب، صدای خستگی ها و عاشقانه هایت... و صدای بی نظیر قلبت.
جزییات تو اما تمام نشدنیست جانا، مگر نه اینکه عشق کشف لحظه به لحظه ی زیبایی های معشوق است؟
بیدار شدن، صدای نفس هاشونو میشونم ، دارن با هم حال و احوال میکنن و از خوابایی که دیدن برای هم تعریف می کنن . یکم آب میخورن و بعدش با نزدیکترین ستاره ی زمین حرف میزنن و ازش میپرسن این مدت که نبودن چه اتفاقایی افتاده دور و برشون. کلی حرف برای گفتن دارن، زمین هم بهشون ملحق شده و داره گوش میکنه و گاهیم یه چیز بامزه میپرونه ، خودشونو تکون میدن و قلنج میشکونن، باد هم کمکشون میکنه ، انقد خواب بودن که سر شدن و دارن کم کم به خودشون میان، خوشحالن، با اینکه زندگی گاهی باهاشون بی رحم بوده ، گاهی موجودات دوپا بهشون زخم زدن و حتی عزیزاشونو نابود کردن ولی بازم از اینکه چشماشونو باز میکنن پر از شعف هستن، اونا رسالتشونو بلدن، نفس میدن و زندگی. هرچقدر که اون موجودات نفسشونو بِبُرَن ، امیدشونو از دست نمیدن . خوب میدونن برای دلیلی آفریده شدن و زندگی هرچقدرم ناملایم باشه کم نمیارن .
بیدار شدن،صدای نفس هاشونو میشنوم، به زودی همه جا سبز میشه و صدای شاخه هاشون میپیچه رو زمین...
نمیدونم اسمش چی بود، شاید اصغر شایدم یچیز دیگه! حتی نمیتونم بگم 80 سالش بود ، چون چشماش و لبخندش به 18 ساله ها میخورد. زنی که با عصا وایستاده بود جلوی در ، بهش میخورد اسمش تو مایه های نازخاتون باشه . اصغرآقا تندی رفت حیاط و یه صندلی آورد گذاشت جلوی در و نازخاتون رفت نشست و با نگاه عمیقش زل زد بهش . اصغرآقای قصه ی ما یه دوچرخه از این مدل جدیدا داشت، با ذوق نشست رو دوچرخه و هی جلوی نازخاتون دور زد، لبخندش دور نمیشد. نازخاتونم داشت نگاش میکرد و برای مرد زندگیش عاشقانه هاشو زمزمه میکرد ، انگار هردوشون 18 سالشون بود و روز اول عاشقیشون .
نازخاتون لباسای پرزرق و برق و اعیونی نداشت، اصغرآقا هم به کت بلند تنش بود ولی من با دیدن اونا یاد قصه های پریان افتادم که بچگیام میخوندم، یاد راپونزل و سیندرلا و بِل.... یاد عشقی که فقط تو کتابا خونده بودم.
آخرین روزهای ۲۴ سالگیم با تو رقم خورد، تو هدیه ی خدا بودی ، آمدی تا عدد ۲۴ را برایم به یاد ماندنی کنی، جادوی حضورت سبز کرد همه ی لحظاتم را. ۴ سال و ۱۴ روز پس از تو من به زمین گام نهادم، تو که نمیدانی این ۴ سال و ۱۴ روز در آنسوی خلفت بر من چه گذشت بی تو.
هر روز بی تابت بودم و هر روز چشم انتظار دیدنت. فقط خدا میداند چه غوغایی به راه انداحته بودم ، تو تکه ای از وجودم بودی، من بی تو خودم هم نبودم جانم . خدا اما کار بی حساب که نمیکند، میداند، من نمیدانستم.
بدر بود، اصلا بخاطر همین است که هنوزم که هنوز است ماه که قرص می شود از خود بی خود می شوم . توان انتطارم نبود ، ماه واسطه شد و خدا قبول کرد. ماه واسطه شد و من پیش از موعد مقرر زمینی شدم.
زمین آمدم و یادم رفت... زمین آمدم و خاطراتی که در آنسو داشتیم شد رویاهایم. شد خواب هایم . و من سراسر زندگیم به دنبال تو بودم بی آنکه بدانم تو کیستی. ولی باید زمانش میرسید، مگر نه اینکه هر میوه ای در فصل خودش میرسد؟ و اکنون امروز که یک چهارم قرن از زندگیم را میگذرانم دستانم در دستانت است ... اکنون یکی هستیم...
مامان از همون اول بهم یاد داد هیچوقت نگم "چرا" میگفت خدا قهرش میگیره و همینطور بلاها میریزه رو سرت. منم از همون اول نگفتم چرا
هیچوقت به خودم اجازه ندادم بگم "خدایا چرا" مامان راست میگفت، به چشم، خیلیا رو دیدم با چرا گفتناشون اوضاعشون بدتر شد . هیچوقت خدا رو مقصر ندونستم، من ایمان دارم خدا نمیخواد بنده هاش غصه بخورن ، ایمان دارم خدا نمیخواد اذیتشون کنه، همیشه میخواد بهترینا رو بهمون بده. اینکه گاهی خلاف این برامون اتفاق افتاده از این بوده که ما درک نکردیم و نتونستیم درست استفاده کنیم. نتونستیم نشونه هاشو بخونیم .
وقتی میفتم تو چاله، وقتی همه ی چراغای جهان خاموش میشه و من حتی دستامم نمیبینم و ظلمات هجوم میاره تو دلم، و لب پرتگاه وایمیستم. بازم همونجا نمیگم "خدایا چرا اینطور شد" میگم خدایا تقصیر خودم بود، کمکم کن بتونم چراغو روشن کنم و ببینم و همین جمله معجزه کرده...
* اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعِینُ
شاید خدا
همان آسمان باشد
و ماه هم، لبخندش
که گه گاه غنچه می شود و بوسه می فرستد به آدمیان...
همه ی رفتنی ها که بد نیست
گاهی می رویم که بیاییم
گاهی می رویم که بمانیم
گاهی شاید از جایی رفتن ، به جایی آمدن باشد
گاهی رفتن، خودِ آمدن است !
مثلا تو از خانه ات میروی
و به آغوش من می آیی...