نمیدونم اسمش چی بود، شاید اصغر شایدم یچیز دیگه! حتی نمیتونم بگم 80 سالش بود ، چون چشماش و لبخندش به 18 ساله ها میخورد. زنی که با عصا وایستاده بود جلوی در ، بهش میخورد اسمش تو مایه های نازخاتون باشه . اصغرآقا تندی رفت حیاط و یه صندلی آورد گذاشت جلوی در و نازخاتون رفت نشست و با نگاه عمیقش زل زد بهش . اصغرآقای قصه ی ما یه دوچرخه از این مدل جدیدا داشت، با ذوق نشست رو دوچرخه و هی جلوی نازخاتون دور زد، لبخندش دور نمیشد. نازخاتونم داشت نگاش میکرد و برای مرد زندگیش عاشقانه هاشو زمزمه میکرد ، انگار هردوشون 18 سالشون بود و روز اول عاشقیشون .
نازخاتون لباسای پرزرق و برق و اعیونی نداشت، اصغرآقا هم به کت بلند تنش بود ولی من با دیدن اونا یاد قصه های پریان افتادم که بچگیام میخوندم، یاد راپونزل و سیندرلا و بِل.... یاد عشقی که فقط تو کتابا خونده بودم.