میدانی عشق اتفاق عجیبیست، آدم چیزهایی را میبیند که قبلا ساده از آن رد شده بود. من حافظه ی خوبی ندارم ولی تورا عجیب ازبرم! خوب میدانم کدام غذا را بیشتر از همه دوست داری و روی چه چیزهایی وسواس داری، خوب میدانم چقدر رنگ ها برایت معنا دارند و بوها را چقدر خوب میشناسی، آنقدر که از چند کوچه بالاتر میدانی شام چه هست. خوب میدانم تو آدمِ احساسات بکر هستی ، آدمِ "می شود" ها و "می سازیم" هایی. آدمِ کوه شدن و کوه ماندن . آدمِ رفیق نابِ همیشگی بودن. من تورا حفظم ، آنقدر که میدانم نیمرخ چپت جذابتر از نیمرخ راستت است و وقتی از اعماق قلبت خوشحال می شوی چشم هایت شبیه کودکان 5 ساله ی معصوم می شود : درشت و درخشان. من سخن چشمانت را هم بلدم، چشم هایت صراط المستقیم قلبت هستند. که اگر هزاران حس متفاوت در دنیا وجود داشته باشد من خواندنشان را از روی چشم هایت بلدم. آنقدر صادقند که نیازی به زبان نیست. من تک تک موهای سفیدی که لابه لای سیاهی موهایت پیداست را نیز میدانم. صدایت را میشناسم، صدای اول صبحت با آن خش مردانه ی جذاب، صدای خستگی ها و عاشقانه هایت... و صدای بی نظیر قلبت.
جزییات تو اما تمام نشدنیست جانا، مگر نه اینکه عشق کشف لحظه به لحظه ی زیبایی های معشوق است؟