این دنیای رنگی، نقطه ی کوچکیست در میان این همه کهکشان وآسمان، عظمت جهان را بنگر! بیا اینبار از آن دورها نگاه کن ، خودت را بگذار جای یکی از آن اجرام آسمانی
،چه ماه باشد چه کهکشان چه سیاره و چه ستاره! دستانت را به من بده، بیا برویم از چشم های آسمانیان نگاه کنیم خب حالا چه میبینی؟ :
این آدم ها نشستند توپ گرد کوچک را برش دادند به قطعات خیلی کوچک!
رنگ کردند ،خط خطی کردند، بعد هر برش برای عده ای خاص شد. هر برش را "ملیت" نامیدند.قصه ی جالبی بنظر میاید از آن بالا نه؟ هر برش رفتارشان فرق کرد ،حتی لباس های هربرش متفاوت بود! حتی آدابشان
کلامشان
عبادتشان متفاوت بود!!! و زمین از این همه برش
از این همه زخم درد میکشید و صدایش درنمیامد. " آدم های برش" ها با "برش" های دیگر جنگ کردند!
تفاوت هایشان را به رخ کشیدند، نسل های زیادی به دست خودشان کشته شدند
، زور گفتند و زور شنیدند،
یادشان رفت که روزی همه ی آن جا یکپارچه بودند
یادشان رفت که خلقت زمین یکی بود
یادشان رفت که میشد
بدون زخمی کردن زمین هم زندگی کرد
یادشان رفت با دست های خودشان دنیای خودشان را تکه تکه کردند
حالا زمین مثل توپ چهل تیکه زمینیان پر از تکه است. هزاران تکه .... اما رنگی .... رنگ های تیره..... رنگ هایی از جنسرنج.....دورویی..... جنگ....دعوا.....ریا.....
توپ زمین رنگی است از آن رنگ های زننده.... از آن رنگ های مصنوعی...از آن رنگ های ساخت دست بشر!
از رنگ هایی که بوی "خون" میدهد. قصه ی زمین تلخ است....قصه ی زمین هزاران خاطره ی درد دارد
یک زمانی ، در سال های خیلی دور این توپ کوچک زیبا، فقط سبز بود و آبی... پرواز بود و طراوت! دشت بود و یک رنگی، رود بود و آرامش! بدون هیچ خراشی، و زمین نفس میکشید....و هنوز هم که هنوز است آسمانیان در این فکرند که چطور می شود "انسان" "انسان" دیگر را بیازارد؟ مگرهمه شان از یک جا نیامده اند؟چطور می شود؟
از آن دورها خیلی چیزها می شود دید....
خیلی....
زمینی نوشت:
*دلم به حال ستاره ها می سوزد که حماقت زمینیان را میبینند....هر روز و هرروز....!
*هرچقدر علم جلو میره.... ما عقب میریم.... و همه خوابن و دل خوش!
*اگر در زمان باستان هم انسان بود و الان هم بدون پس هدف نه درسه....نه کاره.... نه مقامه..... هدف از آفرینش چیزی هست که در هر زمانی میشه بهش رسید و ربطی هم به روزمرگی ها و دم و دستگاهش نداره! تا حالا بهش فکرکردی هدف تو چیه؟
یادشان رفت که روزی همه ی آن جا یکپارچه بودند
یادشان رفت که خلقت زمین یکی بود
یادشان رفت که میشد
بدون زخمی کردن زمین هم زندگی کرد
یادشان رفت با دست های خودشان دنیای خودشان را تکه تکه کردند
حالا زمین مثل توپ چهل تیکه زمینیان پر از تکه است. هزاران تکه .... اما رنگی .... رنگ های تیره..... رنگ هایی از جنس
توپ زمین رنگی است از آن رنگ های زننده.... از آن رنگ های مصنوعی...از آن رنگ های ساخت دست بشر!
از رنگ هایی که بوی "خون" میدهد. قصه ی زمین تلخ است....قصه ی زمین هزاران خاطره ی درد دارد
یک زمانی ، در سال های خیلی دور این توپ کوچک زیبا، فقط سبز بود و آبی... پرواز بود و طراوت! دشت بود و یک رنگی، رود بود و آرامش! بدون هیچ خراشی، و زمین نفس میکشید....و هنوز هم که هنوز است آسمانیان در این فکرند که چطور می شود "انسان" "انسان" دیگر را بیازارد؟ مگرهمه شان از یک جا نیامده اند؟چطور می شود؟
از آن دورها خیلی چیزها می شود دید....
خیلی....
زمینی نوشت:
*دلم به حال ستاره ها می سوزد که حماقت زمینیان را میبینند....هر روز و هرروز....!
*هرچقدر علم جلو میره.... ما عقب میریم.... و همه خوابن و دل خوش!
*اگر در زمان باستان هم انسان بود و الان هم بدون پس هدف نه درسه....نه کاره.... نه مقامه..... هدف از آفرینش چیزی هست که در هر زمانی میشه بهش رسید و ربطی هم به روزمرگی ها و دم و دستگاهش نداره! تا حالا بهش فکرکردی هدف تو چیه؟