"چشماتو باز کن
نگاه کن....
میبینی؟
میبینی شاخه هاشونو چطور تکون میدن؟
میبینی چه با وقار و غرور ایستادن؟
استواری رو میبینی؟
چشماتو باز کن شاهزاده....
نگاه کن....
گوش کن..
میشنوی؟
هر تک تکشون حرف هایی برای گفتن دارن
هر تک تکشون یک نشونن....
هر تک تکشون حرف های مختلف دارن
چشماتو باز کن
میبینی؟
بعضیاشون صدها سال عمردارن......صدها سال دیدن...شنیدن....
حس کردن...درد....
به اندازه ی صدها سال حرف دارن
صدای نجواهاشونو می شنوی؟
دارن از "جهان" حرف میزنن
از دیده ها و شنیده هاشون
از رنج ها ....
چشماتو باز کن
گوش کن....
نگاه کن....
اونا میفهمن...ایمان داشته باش که میفهمن....
وقتی خالقشونو ستایش میکنن چطور نمیتونن با تو حرف بزنن؟
چطور نمیتونن احساس کنن؟
چطورنمیتونن برات از رویاها بگن؟
اونا نشونه ان شاهزاده
چشماتو باز کن....نگاه کن...گوش کن..."
و شاهزاده نگاه کرد...
همیشه حق با او بو د
او....صدای ذهن...
بعدا نوشت: داشتم به این فکرمیکردم که این روزا برات پست اختصاصی بنویسم حتی متنشم فکرکرده بودم اما وقتی امشب حقیقتو گفتی بدجور حالم گرفته شد. هنوزم نمیتونم هضم کنم.... به قول خودت مواظب آرزوهاتون باشین
بعدا نوشت: داشتم به این فکرمیکردم که این روزا برات پست اختصاصی بنویسم حتی متنشم فکرکرده بودم اما وقتی امشب حقیقتو گفتی بدجور حالم گرفته شد. هنوزم نمیتونم هضم کنم.... به قول خودت مواظب آرزوهاتون باشین
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.