قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح


بیا از امروز کنار رودخانه ها گام برداریم و برای آب ها حرف بزنیم،
بیا یک عالمه از خوبی ها و قشنگی ها بگوییم،بیا مشت مشت آب برداریم و برایشان نجوای نور سردهیم،بیا برای هر قطره ی آب جمله ای از ستارگان یادداشت کنیم،بیا آواز آسمان را برای آب ها بخوانیم ، برای همه ی رودخانه ها، همه ی دریاها ، همه اقیانوس ها، حتی همه ی حوض ِ خانه ها، بیا آب ها را از کابوس طوفان و غرق شدن و گرداب ها دورکنیم،بیا آب ها را پرکنیم از رویای موج های آرام و ماهیان زیبا، بیا دنیای قطره ها را پر کنیم از آبی وسبز،آنقدر که لبریز ازخدا شوند ،اخر میدانی اینکار ها برای چیست؟؟؟ این آب ها، آری همین قطرات کوچک، قرار است باز باران شوند،ببارند روی تن تک تک ماها ،روی چشم هایمان، روی اندیشه مان، روی ثانیه های زندگیمان، و این باران.همان آبی که فقط رویای گل و برگ و ستاره یادگرفته ، قراراست قلب ما را آبی کند وسبز ......... قرار است آنقدر ببارد تا همه ی ما را از کابوس های، غرق شدن نجات دهد ، قرار است رویا بدهد....
رویای آیینه و خدا... 


  • شاهزاده شب


 وقتی خدا لبخند زد


        گل ها شکفتند

          اشک های کودک قطع شد

                    خورشید وماه دوست شدند

                                     آسمان عاشق شد


  وقتی خدا لبخند زد

                  باران بارید

                    رنگین کمان خندید

                       سجاده ها سبز شدند

                          و خانه ها عطر بهشت دادند

  وقتی خدا لبخند زد

      قلب ها لبریز از محبت شدند

                            و نفرت فرار کرد

                               دل ها آشوب شد

                                   و نفس ها رایحه گل داد

  وقتی خدا لبخند زد

            گره ها باز شدند

                    و دست ها گرم

                       همه جا یکرنگ شد

                         و با اقیانوس هم خانه شدیم

 وقتی خدا لبخند زد

        پرنده ها بی قفس شدند

              و نگاه ها رو به آسمان شد

                   قاصدک ها خبرهای خوش آوردند

                      و کلاغ ها به خانه هایشان رسیدند


    وقتی خدا لبخند زد

       فرشتگان خواندند آواز یکتایی را

                  و شیطان سجده کرد به آدم

  

        وقتی خدا لبخند زد،
  دنیا درخشید...!

               


 

* خدایا میشه همیشه بخندی؟

 

  • شاهزاده شب


  آرزو دارم

           یک روز 

              فقط برای یک روز

  همه ی دیوارهای شهر را به من قرض بدهند،
با یک عالمه قوطی رنگ های سبز و آبی، قرمز و نارنجی!
  رنگ هایی که هم نشان غروب را دارند هم آسمان،
رنگ های خورشید و ماه و رنگین کمان!
  آنوقت همه ی مردم شهر را جمع کنم و بگویم با دستانشان مهری به دیوار بزنند،
فکرکن!  شهری با دیوارهای رنگی ، دیوارهایی که دست مردمانش حک شده،دست هایی که منحصربفرد است و انگشتانی که نظیرندارند،  هر دست یک خاطرست، یک زیستن! دیوارهایی که بوی مردمانش را دارد  ، دیوارهایی که حافظ خاطرات مردم است،  مهم نیست دست ها متعلق به کیست،  همه با هم شهر را رنگ میکنیم،این شهر جای زندگیست  
 
  میبینی...!

  حتی دیوارها هم از این لباس خوشحالند :)


  • شاهزاده شب

من از ابرهای رقصان میگویم، ازستاره های روشن، و از برگ هایی که هرکدام خاطره ی انگشتانی را دارد! من از قطره های آب، و از بادهای بی قرار خبرمی آورم، بیا و همراهم شو،  بیا با هم و درکنار هم خدا را لمس کنیم، بیا امروز دنیا را کمی کنار بگذاریم، و چشمانمان را به نور عادت دهیم،  بیا امروز مهربان تر باشیم، بیا با لبخند سلام دهیم ، بیا امروز چشمانمان خدا را داشته باشد ، بیا امروز دلی را بدست آوریم،بیا امروز قلبی را گرم کنیم تا سرما نابودش نکند ،   بیا خوب باشیم تا خوب بودن را همه یاد بگیرند،  بیا تک به تک دل ها را شاد کنیم، بیا اشک ها را جمع کنیم و خنده بکاریم ،   بیا دنیا را سبزکنیم ،   بیا آب بپاشیم به همه آتش های خشم، بیا دل های شکسته را مرهم باشیم نه زخم 

  بیا....
  وقتی میتوانیم چرا که نه؟

 

  * خدا خوب بودن را میخواهد... همین!

  *  این ها غذای روح هست...

  • شاهزاده شب


  دست هایم را بگیر،
دور کن مرا از این زمین

  از این همه تنش ها، ازاین همه سوال های بی جواب،
از این همه "رفتن ها" از این همه "تنهاگذاشتن ها"  از این همه دردها، از این همه رویاهای تاریک! دستانم را بگیر، رهایم نکن! مرا ببر به آبی بیکران ، زمین پر است از آدم هایی که غل و زنجیرشده اند ، دستانم را بگیر،  دور کن مرا از این همه درد.....من رویای سبز آسمان را باور دارم روشنی ِ سیاهی ِ شب را لمس میکنم،  و  چشمک گرم ستارگان را تنفس میکنم ،  بالاتر ببر، بیا امشب چشم هایمان را ببندیم. بیا رویای آبی ببینیم و خیال پر از اقیانوس، دست هایم را بگیر، رها نکن،مرا برفراز دره های سبز ببر، برفراز دریاها که قاب آسمانند، مرا دور کن. از این همه رنج دور کن. قلبم را بردار و ببر تا اوج  ، تا خود ِخود ِ خدا....چشم هایم از اشک زمینی بیزار است، جرعه ای از نور ستارگان بر چشمانم بچکان، باشد که جز آسمان نبیند!   قلبم را به ماهیان بسپار تا پر کنند از تصویر مهتاب ،  و روحم را به بادها بسپار تا یادبگیرد بی اسارتی را! بیا برویم....بیا تا بی نهایت برویم،دستانم را بگیر...مرا دور کن.... بیا دورشویم... بیا امشب، چشمانمان را طور دیگری ببندیم، بیا رویای نور و مهتاب ودریا ببینیم!!  

 

زمینی نوشت:

  * زمین درد است و درد...

 * کاش...

 *دست هایم را بگیر نگذار سقوط کنم...


  • شاهزاده شب


  قلب ما مثل یک قلک است! از همان بچگی که بزرگ شدیم،
قلکمان را پرکردیم و خیلی بیشتر از اینکه سکه بریزیم سنگ ریختیم،  سنگ های سکه نما! به خیال اینکه ارزش دارند! گول ظاهرشان را خوردیم،  هر روز قلک قلبمان سنگین و سنگین تر شد،  و ما بیشتر "زمین گیر" شدیم،  پاهایمان چسبید به زمین، چشمانمان تیره شد،وزن قلبمان بالاو بالاتر میرفت،  "سنگ های سکه نما" ساخته ی دست ابلیس بود ، به چشممان پرزرق و برق تر از سکه های خدا می آمد،  درشت تر بود، با درخشندگی خیره کننده با بهای بیشتر!   اما همین که به قلکمان می انداختیم سنگی میشد سیاه و لجنی،آنقدر قلمبان پرمیشد که راه رفتن در آسمان خدا، سخت و سخت تر میشد ،هرسنگ زنجیری به دست و پای روحمان میزد... بیا با هم قلک قلبمان را بشکنیم،  بیا بشکنیم و خالی از سنگ کنیم. خدا یک قلک جدید میدهد، و قلک قلب جدیدمان را پرکنیم از سکه های خدا  ، سکه هایی که رها میکند و سبک...  سکه هایی که ما را از این زمین جدا میکند و از غصه های زمینی رها می سازد، سکه های خدا از جنس رهایی است و آبی!
       
  بیا قلک قلبمان را بشکنیم!!



 * سه شنبه ساعت 12 شب با هم قلک قلبمان را میشکنیم!

  زیر نورستارگان...

  *گول سنگ های سکه نما را نخور فقط برای سنگینی روحت هست وفاصله گرفتن ازخدا


  • شاهزاده شب



  دنبال خدا میگردم!
می گویند در آسمان ها و پشت ستارگان است، می گویند آنور هفت آسمان است. می گویند باید خیلی خم و راست شد تا به چشمش آمد،می گویند خدا را نمی شود دید!  می گویند خدا  سخت یافته می شود، می گویند خدا دور است...خیلی خیلی دور!   

  - خودت می گویی می گویند،قلب خودت چه می گوید؟

  نشانی خدا را میخواهی؟ یکم سکوت کن
این همه آدرس های اشتباه "می گویند"ها  را دور بریز، آدرس خدا جایی جز قلبت حک نشده، آدرس خدا در ذهن و سخنان این وآن نیست ، خدایی که می شناسم، دیده می شود لمس می شود،حتی گاهی بوسیده می شود  

      خدا درون خودت است...

              به آینه ی دلت بنــــگر!

                   خدا تصویرش را در دلت قاب گرفته ...!

 


  *ونحن اقرب الیه من حبل الورید

 

  • شاهزاده شب
گفت: خدا داره بازیمون میده 
 گفتم: ما آدما داریم هَمو بازی میدیم
  گفت: نه هممون بازیگریم، اون کارگردان 
 گفتم :چقدم به حرف کارگردان گوش میدیم!!    
                   **************  
دلم برای خدا میسوزه   نقشی که برامون نوشته رو گذاشتیم کنار و از خودمون    با توجه به منافع شخصیمون فیلمنامه نوشتیم!!  فیلنامه ی خدا بوی یاس میداد و طعم اقیانوس   با بوی خون آغشته کردیم و طعم خاکستر   هر آدمی برای خودش کارگردانی کرد!!   اونقدر صحنه بازی رو باورکردیم که یادمون رفت    پشت صحنه ای هم هست!!   مناظر صحنه رو خیلی جدی گرفتیم.   غافل ازاینکه فقط برای بازی ساخته شدن .   پشت صحنه ای که درانتظارمونه بستگی به میزان   باورمون از صحنه فیلمبرداری داره!   به این صحنه مصنوعی دل نبند تا حقیقتی سبز در درانتظارت باشه!  

  * دل نبند!  
  • شاهزاده شب
بیایید پیمان ببندیم
 بیایید با کمک هم درخت سیبی بکاریم 
 سیب هایی که نشان عشق است ودوستی
 و هر روز این درخت را آب دهیم 
آبی که از قلبمان سرچشمه می گیرد
 و این درخت بزرگ وبزرگ تر شود
آنقدر که برسد به خدا 
 و زیرسایه اش پرباشد از مهربانی
 سیب های سرخی که ناتمام است 
 درخت سیبی که بادست های خودت کاشتی 
 و با قلبت بزرگ کردی تو را از گزند بادهای خشم 
 و گرمای سوزان نفرت محافظت میکند
  هر روز یک سیب بچین
  بگذار درونت از مهربانی سیراب شود 

  
بو کن!!       
        عطر سیب میاید       
             راستی سیبت را گاز زدی ؟


 امشب همه ی ما زیرقرص ماه پیمان میبندیم   درخت سیب بکاریم   پیمان میبندیم قلبمان آغشته به خوبی ومهربانی شود   لبخندی را از لبان کسی نگیریم  
سیب های هرکسی سرخ تَــر باشد او پیروزتَــــــــر است!  
قرار ما ساعت 12 امشب زیرنور مــــــاه !!  
نهال عشق را بیاور!
  • شاهزاده شب
قطرات باران روی گونه ام میریزند..این قطرات شاید مال اقیانوسند... یا دریا و یا شاید اهل حوضی در میان حیاط خانه ای که  اهالیش سیب دارند.شاید این قطرات بارانخانه ی ماهی های قرمز بودند و یا شاید نهنگ های غول آسا ،اصلا شاید روی سطحی بودند که کشتی ها از آن عبورکردند،این قطرات چه از آب های شیرین چه شور از جنس آب هایند، اصلا شاید از رودی بودند...رودی که دشت ها گشته و زمین ها دیده است  رودی که از قله ها جوشیده و از مرداب ها گذشته!!  این قطرات باران از هرکجا بودند با یاری خورشید بخارشدند، گرما را تحمل کردند....رسم عاشقی را بجا آوردند، سوختند و ذوب شدند  و رفتند بالا    به بی کران آبی،  از میان پرندگان گذشتند از میان ابرهای نرم سفید عبورکردند و صعود کردند تا خدا ! حالا زمین زیرپایشان بود، از دیدن زمین و زمینیان سردشان شد...لرزیدند   و همه ی وجودشان به آبی گذر کرد. آبی که نه سیاهی اقیانوس را داشت نه آلودگی حوض کوچک را ، آبی پاک شدند و شفاف و مامور شدند تا زمین را پاک کنند ،  ابرها آب هایِ پاک ِکوچکِ شاد را حمل کردند ، و هرجا نشان ازآلودگی بود رهاساختند  هرجا که آدم هایش تشنه بودند و گیاهانش داد میزدند هرجا که دل ها باید شسته میشد                         
و اینگونه بود که باران بارید.... 
 هرقطره باران کوله باری از تجربه ست  
بگذار درگوشت نجوا کند
که آن ها آشناترین زمینند!     
      

    *برایت از جاری شدن ها و صعود می گویند...
  • شاهزاده شب

.::AvA::.