قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۹۳ مطلب با موضوع «قصرنوشت» ثبت شده است

صدای باد را گوش کن وقتی در میان شاخه های درختان می رقصد و درختان حرفهایشان را به دست "او" می سپارند  تا برساند به تمام کسانی که می شنوند! نجوای آب را گوش کن وقتی از لابه لای سنگ ها عبور میکند و برایت از اعماق سخن می گوید. استواری کوه  را ببین!! که چه با شهامت ایستاده است . سکوت ماه را دریاب وقتی هر شب به امید درک تو، نگاهت می کند. و ستاره ها! خنده های تلخشان معناها دارد...شیطنت هایشان از روی دانایی است...      
       
 
 
 
 

گوش کن....
بشنو ببین جهان چه حرف ها دارد
 تو تنها نیستی این همه سخن!
این همه روح پاک طبیعت!


*این ها شعار نیست.... تخیل نیست.... رویا نیست.... واقعی تر از همه ی روزمرگی هایت است این ها دل نمیشکنند .... بیا یکبار هم شده اعتماد کن به طبیعت! می شود از همه شان آموخت بیشتر از آنچه در درس های زمین آموختیه ایم!

*سبح لله ما فی السماوات و الأرض....
  • شاهزاده شب
این دنیای رنگی، نقطه ی کوچکیست در میان این همه کهکشان وآسمان،  عظمت جهان را بنگر! بیا اینبار از آن دورها نگاه کن ، خودت را بگذار جای یکی از آن اجرام آسمانی ،چه ماه باشد چه کهکشان چه سیاره و چه ستاره! دستانت را به من بده، بیا برویم از چشم های آسمانیان نگاه کنیم  خب حالا چه میبینی؟ :  این آدم ها نشستند توپ گرد کوچک را برش دادند  به قطعات خیلی کوچک!  رنگ کردند ،خط خطی کردند، بعد هر برش برای عده ای خاص شد. هر برش را "ملیت" نامیدند.قصه ی جالبی بنظر میاید از آن بالا نه؟ هر برش رفتارشان فرق کرد ،حتی لباس های هربرش متفاوت بود! حتی آدابشان  کلامشان  عبادتشان متفاوت بود!!! و زمین از این همه برش  از این همه زخم درد میکشید و صدایش درنمیامد. " آدم های برش" ها با "برش" های دیگر جنگ کردند!  تفاوت هایشان را به رخ کشیدند،  نسل های زیادی به دست خودشان کشته شدند ، زور گفتند و زور شنیدند،                  
یادشان رفت که روزی همه ی آن جا یکپارچه بودند
یادشان رفت که خلقت زمین یکی بود 
یادشان رفت که میشد
بدون زخمی کردن زمین هم زندگی کرد
یادشان رفت با دست های خودشان دنیای خودشان را تکه تکه کردند

حالا زمین
مثل توپ چهل تیکه زمینیان پر از تکه است. هزاران تکه ....  اما رنگی .... رنگ های تیره.....  رنگ هایی از جنس  رنج.....دورویی..... جنگ....دعوا.....ریا.....      
 توپ زمین رنگی است
از آن رنگ های زننده.... از آن رنگ های مصنوعی...از آن رنگ های ساخت دست بشر!
از رنگ هایی که بوی "خون" میدهد.
  قصه ی زمین تلخ است....قصه ی زمین هزاران خاطره ی درد دارد
 
یک زمانی ، در سال های خیلی دور  این توپ کوچک زیبا، فقط سبز بود و آبی... پرواز بود و طراوت! دشت بود و یک رنگی، رود بود و آرامش! بدون هیچ خراشی، و زمین نفس میکشید....و هنوز هم که هنوز است آسمانیان در این فکرند که چطور می شود  "انسان" "انسان" دیگر را بیازارد؟ مگرهمه شان از یک جا نیامده اند؟چطور می شود؟                   
از آن دورها خیلی چیزها می شود دید.... 
خیلی....



 زمینی نوشت: 
*دلم به حال ستاره ها می سوزد که حماقت زمینیان را میبینند....هر روز و هرروز....!
 *هرچقدر علم جلو میره.... ما عقب میریم.... و همه خوابن و دل خوش!
 *اگر در زمان باستان هم انسان بود و الان هم  بدون پس هدف نه درسه....نه کاره.... نه مقامه.....   هدف از آفرینش چیزی هست که در هر زمانی میشه   بهش رسید و ربطی هم به روزمرگی ها و دم و دستگاهش نداره!  تا حالا بهش فکرکردی هدف تو چیه؟
  • شاهزاده شب
رویش گام برمیداری هر روز و هر روز 
نگاه کن به خاک!
همجنس آنی
آری همین سنگ های ریز و درشت را می گویم
همان ها که پابرهنه بروی پاهایت را میخراشد
همین خاک همیشگی!
تو از همینی، برای یافتن خودت ، زیر پایت را نگاه کن! غرور را کنار بگذار     


یک مشت خاک!
کمی آب
"انسان"
حالا خودت قلبت را بساز!


 میدانستی تو
یکی از عناصر چهارگانه این عالمی!؟ 
روح تو با روح طبیعت یکیست
تو از همان خاکی که هزاران گیاه سبز از آن می رویند
از همان خاکی که بستر رودخانه ها و دریاهاست

پس درونت آرامش یک دریا و وقار یک جنگل را دارد!
صدایشان را گوش بده!
خودت را بسپار
پیداکن



 *چیزی که میخواستم از آب درنیومد
 *لوازم مورد نیاز برای سفالگری: عشق، امید، باور!
 *پیدا کن!
 *حرف آخرت...یادته؟  باعث شده دستم نره به نوشتن...تازشم..!
  • شاهزاده شب
اینجا
 "دور " است!


 از همان " دور " هایی که از رگ گردن به تو نزدیک تر است ،
از همان "دور"هایی که فکرمیکنی آن بالا حتی دورتر ازستاره هاست! ولی یکبارهم نشده "دور" را در قلبت جستجو کنی، یکبارهم نشده بجای نگاه کردن به آسمان.... چشم هایت را ببندی و حضورش را درقلبت حس کنی و حرف بزنی      
 اینجا
 "دور" است

از همان هایی که فکر میکنی آنقدر "دور" که دیده نمی شود
ولی غافل از این که همینجا کنار دلت نشسته...
از همان "دور" های خیلی نزدیک!
از همان "دور" هایی که  باور دور بودنش تنهایی میاورد!
از همان باورهای غلطی که خیلی داری!

اینجا
"دور" است

 تو "دور" ی

دور بودن خودت را به پای دور بودن او نوشتی
و فکرکردی آنقدر فاصله دارد که نمیبینی اش
وفکر کردی که او هم نمیبینتت،
خودت دور شدی... 
خودت هرچه در این دنیا بود تلنبارکردی روی هم
شد کوه
 که دیگر چشم های زمینی ات نمی توانست آنور را ببیند
آنوری که  "نور" بود   اما "دور" نبود!

اینجا
"دور" است

اینجا
قلب تو دور است 
از همان کسی که از خودت به خودت نزدیک تر است!
به خود آی!
همین جا کنار دلت.....



زمینی نوشت:  
*مواظب خودت باش!
  *ممنون که هستی! 
 *.....
  • شاهزاده شب
 عرش زیر پایت گسترده شده....
صدای قلــــــبت رابشــــــنو!
یک دستت را مشـــت کن!
بگیر سوی آسمان
دست دیگرت را باز کــــــن!
 بگذار روی قلبت
صدای باد را  گوش کن!
نفس بکش!
بپر!

زمینی نوشت:
 شجاعت، اراده، هدف!

همیشه هم قرار نیست برای زمین تلاش کنیم، روح زمین رو دریاب!

ایمان داشته باش به پرواز!
بپر...!
  • شاهزاده شب
سفید.. .زرد.....سرخ.... آبی
نگاه کن!!
برایت از آن دورها... 
ز آن خیلی دورها چشمک می زنند
هرچشمک نشانه ی یک پیام است از خدا
هر چشمک یک حرف است برای تو
هرچشمک لبخندیست!
حرف بزن
منتظرند تا حرف هایت را بشنوند و برای خدا بگویند
صدای نجوایشان را می شنوی؟
هیس...!
گوش کن،می خندند... می گریند...   
رایت از آن بالا بالاها از همان بالاهایی که چندین میلیون سال نوری
با این نقطه ی کوچک - زمین - فاصله دارند می گویند
از آن بالاهای خیلی دور
از آن سیاهی مطلق با یک عالمه چشمک !
با یک عالمه نور!
برایت حرف ها دارند 
هیس...!
می شنوی؟ 
هرستاره نشان یک "تو" است
هرستاره  نشان یک "فرشته" است
هرستاره...
شب است.... برو و نگاه کن....
گوش بده ..... و حرف بزن!
ستاره ها را بچـــین!
امشب غوغــــــــای ستاره هاست...
امشب رقص تنهایی تو با شب است!
امشب هرشب است....!
شب را نفس بکش،
ماه را لمس کن
و به صدای تک تک ستاره های آسمان گوش کن

شب رازها دارد.... رازهایی ازجنس مهتاب!
ستاره ات را پیدا کن!



 زمینی نوشت: 
 *اینجور نوشته هام بهم حس خوب میدن!  
*ستاره ای در آن بالاها داری. پیدایش کن!  
*صداشونو میشنوم...! 
 * اعتماد کن به ستاره ها!
  • شاهزاده شب
خدا  تو را بزرگ آفرید، روحت را بزرگ آفرید. خدا برایت     
یک قلب داد  تا راحت ‍‍پیدایش کنی  تا بتوانی حرف هایش را گوش دهی و مسیرت را بیابی
 تا بتوانی وقت تنهایی حرف بزنی   و باور کنی که  پاسخت را خواهد داد 
اما تو چه کردی؟
 قلبت را گذاشتی کف دستت  و راه افتادی در این زمین کوچک  و به هرکه از این زمینیان رسیدی 
دادی!  ودیگر صدای قلبت شد صدای زمینیان....
  شد هیاهوی بی ارزش
  دیگر قلبت شد زایشگاه و آرامگاه!
 زایش علاقه دروغین...نفرت...کینه....دشمنی....
 آرامگاه دوستی....مهربانی....و آسمان!
  اما خدا همچنان حرف میزد و حرف میزد  و تو همچنان نمی شنیدی و نمی شنیدی... 
و خدا همچنان لبخند میزد 
ومنتظربود که  شاید  روزی  تو صدای "هیاهو" را کم کنی تا صدای "او"  به تو برسد
 آهاااااای تو  قلبت را ببین. 
کوهی از زمین و زمینیان برای خودت ساختی  دیگر جایی نمانده  سنگینیش را حس نمیکنی؟
 روحت خم شد دیگر  خالی کن...  همه را بریز بیرون....  صدایش را نمی شنوی؟ 
چند بار قلبت از دست این زمینیان افتاد  و صدای شکستنش تمام روحت را نابود کرد؟ 
تا بحال شمرده ای؟
 و باز هم قلبت را برای آن ها امانت میدهی؟
 آهااااااااااااااااای تو  آهای من!
 باور کن  فقط خدا می تواند دست به قلبت بزند...
  گوش کن....حرف ها دارد  نظیرش را نشنیده ای  امتحان کن!     



    زمینی نوشت:  * باور کن!
 *یک بار هم که شده بده قلبت را خدا نگه دارد
 *سخته ولی شدنیه....
  *عقابی در آن سوی دنیا در آنطرف آب ها هرشب به ستاره ها نگاه می کند... میفهمم!
  * انتظار داغونمون میکنه  و اونوقت خدا....  چقد بزرگه! 
  *تازشم...!
  • شاهزاده شب
"چشماتو باز کن    نگاه کن....    میبینی؟    میبینی شاخه هاشونو چطور تکون میدن؟    میبینی چه با وقار و غرور ایستادن؟    استواری رو میبینی؟    چشماتو باز کن شاهزاده....    نگاه کن....    گوش کن..    میشنوی؟    هر تک تکشون حرف هایی برای گفتن دارن    هر تک تکشون یک نشونن....    هر تک تکشون حرف های مختلف دارن    چشماتو باز کن    میبینی؟    بعضیاشون صدها سال عمردارن......صدها سال دیدن...شنیدن....    حس کردن...درد....    به اندازه ی صدها سال حرف دارن  صدای نجواهاشونو می شنوی؟  دارن از "جهان" حرف میزنن  از دیده ها و شنیده هاشون   از رنج ها ....    چشماتو باز کن    گوش کن....    نگاه کن....    اونا میفهمن...ایمان داشته باش که میفهمن....    وقتی خالقشونو ستایش میکنن چطور نمیتونن با تو حرف بزنن؟    چطور نمیتونن احساس کنن؟    چطورنمیتونن برات از رویاها بگن؟    اونا نشونه ان شاهزاده    چشماتو باز کن....نگاه کن...گوش کن..."    و شاهزاده نگاه کرد...    همیشه حق با او بو د     او....صدای ذهن...  




   بعدا نوشت: داشتم به این فکرمیکردم که این روزا برات پست اختصاصی بنویسم حتی متنشم فکرکرده بودم اما وقتی امشب حقیقتو گفتی بدجور حالم گرفته شد. هنوزم نمیتونم هضم کنم....  به قول خودت مواظب آرزوهاتون باشین
  • شاهزاده شب
قصر خیال - ستاره ها را باورکن!
 ستاره ها

 

گفتم:وقتی دلت گرفت به ستاره ها نگاه کن... آن ها به من خبرمی دهند

 من این جمله را برای هرکسی که دوستش دارم میگویم...

 هرکسی که برایم معنای خوبی دارد!

 و چقدر باور دارم!

 گفت:فایده ندارد.... اگرهوا ابری باشد ستاره ای نیست و من تنها میمانم....

 تعجب!

 گفتم:مگر وجود ابرها دلیل بر نبود ستاره هاست؟ 

 مگرندیدنشان دلیل برنبودشان است؟ 

 ستاره ها همیشه ی همیشه هستند... حتیروزها....

 حتی اگر با چشم هایت  نبینی شان

 ستاره ها را باید باقلباحساس کرد...

  مثلخدا...

  مثل خدا که نمیبینی اش ولی میدانی هست

 حسش میکنی..

 .همین خدا هم گاهی پشت ابرمیرود و تو فکرمیکنی نیست...

 فکرمیکنی تنهایت  گذاشته

 فکرمیکنی فراموشت کرده.... ولی مثل ستاره های پشت ابر، هست

 همیشه ی  همیـــــــــــــشههست

 و میبینتت و منتظرباورتهست.

 ستاره ها را باورکن.

 گفتم: وقتی دلت گرفت به ستاره ها باقلبتنگاه کن...

 آن ها به من خبرمی دهند....شک نکن!

 و چقدر باور دارم!

 

زمینی نوشت:

ستاره ها به من میگن...

 

  • شاهزاده شب
یکی بود یکی نبود....
  "این" با "او" قهرکرد روشو برگردوند! "او" یک شی رو به سمت "این "درازکرد ولی "این" برنگشت و اون شی دائم به کمرش میخورد و تیزبود
"این" دائم زیرلب غرغرمیکرد و از "او "دلخور بود شی تیز کمرشو زخم میکرد "او" چندبارصداش کرد ولی "این" بخاطرغرورش برنگشت
راه رفت... زندگی کرد.... بارها به شی های تیز سرراهش سنگای بزرگ جلوش خورد و افتاد مدت ها  گذشت...
هنوز شی تیز تو پشتش بود و اذیتش میکرد اونقدر از راهی که میرفت ضربه خورد اونقدر از "این هایی" رو که به جای "او" انتخاب کرده بود
خیانت و بی وفایی دیده بود دیگه طاقت نداشت حتی اونقدر زجردیده بود که تیزی اون شی رو تو کمرش حس نمیکرد و فراموش کرده بود
 تا اینکه رسید به یه آینه ناگهان تصویر "او" رو دید که پشتش بود کینه ش یادش اومد با درد وخشم به پشت سرش برگشت خواست بگه "
چی ازجونم میخوای؟" که ناگهان گل سرخی به رنگ زندگی دست " او " دید و تازه فهمید که اون شی تیز  یکی ازخارهای این گل بود
 که به کمرش میخورد
 "این" - "انسان" - زانو زد
 "او" - "خدا" - لبخند زد و
 "انسان" اشک ریخت.... 

 +خدایا صبرداریا ازدست ما  "این ها" حتی بعضیا به آینه هم نمیرسن!!!


زمینی نوشت: حقیقته.... شاید یکم پیچیده نوشتم!
  • شاهزاده شب

.::AvA::.