قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

داره غروب میشه، تا چشم کار میکنه مزرعه ست، آخرای تابستونه و گندما زرد شدن، مزرعه رنگ خورشیده، انگار که نور ؛ یه چیزی شبیه رنگه و با هر برخورد به زمین هرچیزی هست رو طلایی میکنه، و دیوارای کوتاهی که زمین ها رو از هم جدا کرده و دورتا دور مزرعه ها کشیده شده ، دوست دارم از رو این دیوارها راه برم، گاهیم دور از چشم یه بزرگتر که بگه" دخترخانوم میفتیا بیا پایین" با سرعت میدوام ، غروبه ؛ غروبا کوچه شلوغ میشه و خود منم یکی از عاملین این شلوغیام، همسایه ها روی دیوارا میشینن و با هم حرف میزنن و بچه ها بازی میکنن ، غروبه ولی من میدونم چه ساعتی برم که کسی نباشه، ساعتی که کم کم اهالی خونه برای شام تدارک میبینن، ساعتی که روز داره جاشو به شب میده ولی اون وسط هیچی معلوم نیست ، همونجایی که شب و روز به هم گره میخورن، که یبار صبح اتفاق میفته یه بار شب، شاید اونجا آفتاب دستای ماه رو میگیره ... غروبه و هیچکس نیست دفترم رو برمیدارم و میرم تو دورترین مزعه ای که دیوار کوتاه داره، یه گوشه ای که زیاد از کوچه معلوم نباشه میشینم. زل میزنم به آسمون، زل میزنم به گندما، زل میزنم به جهان، صدای جیرجیرکا داره درمیاد، گندما تا کمرم میرسن . درختا از اونور با باد میرقصن، گفته بودم اینجا زیاد باد میاد؟ که به شوخی میگیم شهرِ بادها... تند تند میام اینجا، اینجا خلوتگاهِ منه، دفترمو باز میکنم و هرچیزی میبینم و میشنوم رو مینویسم.... کاه...ستاره...درخت....جیرجیرک...حشره.... صفحه پر میشه . شاید از دور فقط چند تا کلمه ست، ولی من که میدونم همشون زندگی ان. غروب میشه، پشتم به خورشیده، حالا گندما نارنجی شدن، خوشید سطل رنگشو عوض کرد . بعدش همه جا قرمز شد، رنگ قرمزیِ خوشید تا اون دوردورا ... تا روی کوه ها هم رفته، کوها دامن قرمز زرزری پوشیدن، لبخند دارن، چقد خوشحالن . 

شب شده دیگه، حالا دستمو که دراز کنم ستاره ها مال خودم میشن، همه ی صور فلکی رو میبینم، انقدر نزدیکن که گاهی دستمو میزارم رو دیوار تا بفهمم هنوز رو زمینم نه فضا، ماه داره از روی کوه ها بالا میاد، روبرومه، طلوع ماه رو از همون اول اولش که سرش داره میاد بالا تا کامل شدنش نگاه میکنم.مگه میشه ندونم امروز قرص کامله؟ هر روز منتظرم این روز تکرار بشه، یادم میفته مامان بزرگ گفته قرص کاملو دیدین صلوات بفرستین، صلوات میفرستم، برای محکم کاری چند تا حمد و سوره و بسم الله هم میخونم . میدونم انرژیش زیاده، حسش میکنم، احساس قدرت میکنم. ماه کامل اومد بالا ، ستاره هاکنار رفتن و براش جا باز کردن، ماه چشم و دهن داره، گاهی فکرمیکنم یه دختره که طلسم شده و ماه شده و منتظره یه روزی آدم بشه، انگار که دهنشو باز کرده و داره داد میزنه. با خودم میگم یعنی درد میکشه؟

صورت فلکی شکارچی رو میبینم، فقط خودم میدونم چرا این برام مهمه، زل میزنم به کمربندش، به قلب نیمه تموم تو آسمون، و اون ستاره ای که کنارشه، بهش میگم ستاره ی خوشبختی، حرف میزنم باهاش، جوابمو میده، یچیزایی زمزمه میکنم که یه رازه . من الان اونجا روی دیوار کوتاه کنار مزرعه ی گندم که روبروی خونمونه نیستم ، ولی روحم هست، مگه نه اینکه جهان یعنی روح؟ انقدر زنده که میتونم پچ پچای مامان رو تو کوچه بشنوم که داره به داداش میگه خواهرت کجاست؟ بلند میشم و خودمو از سایه بیرون میکشم و زیر نور ماه وایمیستم و داد میزنم الان میام....


گوش کنید

  • شاهزاده شب
گاهی دمای زندگی پایین میرود و ابرهایی که همیشه آن بالا بودند پایین می آیند و جلوی دیدمان را می گیرند، همه جا را مه می گیرد و تنها جایی که می بینیم جلوی پایمان است! نه آینده ای مشخص است و نه حتی گذشته ای که بتوان تکیه داد، دنیا خلاصه می شود در انبوهی از مشکلات ؛ و ناامیدی کم کم ما را تسخیر می کند. و ما فراموش می کنیم عمر ابرهای مه الود کوتاه است .  مه از بین میرود اما ذهن ما هوای مه آلود را باور کرده ....

  • شاهزاده شب
وقتی رمانی میخریم تا بخوانیم آیا از صفحه ی آخرش شروع به خواندن می کنیم؟ آیا اگر از صفحه ی آخر بخوانیم میتوانیم درگیر قصه شویم؟ درگیر احساسات آن شخص اول شویم ؟ میتوانیم همزمان با او بخندیم و گریه کنیم؟ یا اصلا اگر سریالی را از قسمت آخر نگاه کنیم ، می توانیم تحت تاثیر قرار بگیریم؟ اصلا درون مایه ی آدم ها را میتوانیم درک کنیم؟ پس چرا با دیدن آخر قصه ی هر آدمی - عکسی، نوشته ای، صحنه ای - بلافاصله راجع تمام احساسات و تفکراتِ آن شخص نتیجه میگیریم و برچسب میزنیم؟ چرا با خواندن صفحه ی آخرِ قصه ی آدم ها فکرمی کنیم می توانیم کل رمان زندگیشان را حدس بزنیم؟ کی یاد میگیریم آدم ها را از ته نخوانیم...؟ کی یاد می گیریم آدم ها مقدمه دارند؛ پیشگفتار دارند، فهرست راهنما دارند؛ و سطر به سطر قصه ی زندگیشان مهم است و نمی توانیم فقط بخاطر بند آخر، یا مثلا هر صفحه ای که از وسط باز کردیم راجع کل کتابِ وجودیشان نظر دهیم؟ . و هیچوقت ، هیچکسی از تمام سطور یک انسان خبر ندارد ، پس بیایید انقدر با نادیده گرفتن مهم ترین اتفاقات زندگی یک شخص که لابلای کتاب زندگیش است راجعِ شخصیت و رفتارش به نتیجه نرسیم...

بچسبد به این پست
  • شاهزاده شب

امروز بوی سبزی تازه اومد
از کوچه...از خیابون.... وایستادم و فقط بو کشیدم

نه از اون سبزیاها... بوی سبزیِ تازه خورد شده ای که مامان ریخته باشه تو دوغ و پای گاز باشه و هَمِش بزنه و وقتی درو باز میکنی و یه نفس میکشی انگار تا اعماق وجودت و سلولات میره....از اونا ! آش دوغ زیاد پختم اینجا، دروغ چرا، یکی از یکی خوشمزه تر...حتی شاید مثل طعمِ آش دوغای مامان. ولی هیچکدوم‌ ، این بوی سبزی رو نداشتن. نمیدونم سبزیای اینجا مشکل داره یا اینکه دستای مامان باعث میشه هر چیزی عطرِ راستکیِ خودشو بده ....

 ما هفته ای یبار آش دوغ داشتیم . وقتی مامان حواسش نبود قایمکی از یخچال برمیداشتم همونطور سرد سرد هورت میکشیدم بالا. آخه مامان دعوام میکنه که سرد نخور ضرر داره دل درد میگیری! اما خب سردش خیلی خوشمزه تره.... یادمه یبار یه قابلمه ی بزرگ رو با ملاقه خوردم و تموم کردم. شب که مامان اومد برای مهموناش آش بده دید هیچی نیست ! بوی سبزیایِ آش دوغِ مامان همیشه بوی تازگی داشت حتی وقتی آش دو روز تو یخچال میموند و هر روز یکمشو میخوردیم‌ باز تو آخرین قاشقش هم بوی مست کننده ش بود....

امروز بوی سبزیِ تازه می اومد...از کوچه...از خیابون...شایدم از یه جای دور.. ....شایدم مامان داشت آش دوغ میپخت... اون دوردورا...

  • شاهزاده شب
ماه هم 

رو سیاه شد

با دیدنت...
  • شاهزاده شب

نفسِ تو


           آب و هوای دیگریست


                            گرم و عشق...!


                                تو "ها" میکنی و مرداد می شود...

  • شاهزاده شب

این خیلی بد است که من هنوز همان آرزوهای بچگی ام را دارم و عوض نشده اند ؟

  • شاهزاده شب
خدا آب داد، خدا دانه داد
ما کبوترهای گنبدِ زمینیم ، پر میکشیم و جهان را نظاره می کنیم . خدا جا داد، خانه داد، شوق پرواز داد  . هر روز صبح از طلوع تا طلوع دست نوازش کشید. حالمان را پرسید ، مراقبمان بود.
همسایه ی خدا اما کسی بود که قلب نداشت، آتشی بود که جنگل ایمان را میسوزاند. همسایه ی خدا کبوترهای خدا را میخواست . خدا گفت کبوترهای من برای منند من برایشان کافی ام* . خدا گفت کبوترهای من نمکدان نمیشکنند ، خدا گفت و آتش حریصتر شد برای تصاحب ! خاکسترهای سیاهش را رنگ کرد و جای دانه های خدا به کبوترها داد . این دانه ها زیباتر بود، شیرین تر بود، وسوسه انگیزتر بود. عده ای از کبوترها میخوردند و خانه شان را فراموش میکردند، میخوردند و صدای خدا محو و محوتر میشد،میخوردند و روحشان خفه میشد، عده ای هم بوی تاریکی را از آن دانه های براق میفهمیدند و لب نمیزدند. 
خدا دانه داد، خدا آب داد
شیطان دانه داد، شیطان آب داد
 اینجا گنبدِ زمین است، و ما کبوترهایی که هر روز آب و دانه میخوریم... و گاهی یادمان میرود از کجا می آیند... 

* آلَیسَ اللهُ بکافِ عَبدُهُ؟
  • شاهزاده شب

میون خستگی های روز، 

میون آدمای رنگیه این شهر، 

میون دمای بالای طاقت فرسا،

 میون حرف های تلخ ، میون بدوبدوهای روزانه

هر پیام تو

شبیه یه ابِ تگری وسط تابستونِ گرم هست و برای ثانیه ای هم که شده،

 تابستون بهار میشه...


  • شاهزاده شب

اینکه در میان خستگی ها و استرس های شب قبل از شروع امتحانم ، با بی خیالی مدیریت وبلاگ را باز می کنم با اینکه میدانم احتمال وجود کامنت زیر صفر است یکهو چشمم میفتد به کامنت " سلام شاهزاده شب . نیستی، دیشب یهو یادت افتادم" از کسی که به تازگی ها دنبالم کرده و در حد چند پست اخیر هم را میخوانیم ، یکی از خوشحالی های کوچکِ حال خوب کنِ بزرگِ زندگیست :)

  • شاهزاده شب

.::AvA::.