داره غروب میشه، تا چشم کار میکنه مزرعه ست، آخرای تابستونه و گندما زرد شدن، مزرعه رنگ خورشیده، انگار که نور ؛ یه چیزی شبیه رنگه و با هر برخورد به زمین هرچیزی هست رو طلایی میکنه، و دیوارای کوتاهی که زمین ها رو از هم جدا کرده و دورتا دور مزرعه ها کشیده شده ، دوست دارم از رو این دیوارها راه برم، گاهیم دور از چشم یه بزرگتر که بگه" دخترخانوم میفتیا بیا پایین" با سرعت میدوام ، غروبه ؛ غروبا کوچه شلوغ میشه و خود منم یکی از عاملین این شلوغیام، همسایه ها روی دیوارا میشینن و با هم حرف میزنن و بچه ها بازی میکنن ، غروبه ولی من میدونم چه ساعتی برم که کسی نباشه، ساعتی که کم کم اهالی خونه برای شام تدارک میبینن، ساعتی که روز داره جاشو به شب میده ولی اون وسط هیچی معلوم نیست ، همونجایی که شب و روز به هم گره میخورن، که یبار صبح اتفاق میفته یه بار شب، شاید اونجا آفتاب دستای ماه رو میگیره ... غروبه و هیچکس نیست دفترم رو برمیدارم و میرم تو دورترین مزعه ای که دیوار کوتاه داره، یه گوشه ای که زیاد از کوچه معلوم نباشه میشینم. زل میزنم به آسمون، زل میزنم به گندما، زل میزنم به جهان، صدای جیرجیرکا داره درمیاد، گندما تا کمرم میرسن . درختا از اونور با باد میرقصن، گفته بودم اینجا زیاد باد میاد؟ که به شوخی میگیم شهرِ بادها... تند تند میام اینجا، اینجا خلوتگاهِ منه، دفترمو باز میکنم و هرچیزی میبینم و میشنوم رو مینویسم.... کاه...ستاره...درخت....جیرجیرک...حشره.... صفحه پر میشه . شاید از دور فقط چند تا کلمه ست، ولی من که میدونم همشون زندگی ان. غروب میشه، پشتم به خورشیده، حالا گندما نارنجی شدن، خوشید سطل رنگشو عوض کرد . بعدش همه جا قرمز شد، رنگ قرمزیِ خوشید تا اون دوردورا ... تا روی کوه ها هم رفته، کوها دامن قرمز زرزری پوشیدن، لبخند دارن، چقد خوشحالن .
شب شده دیگه، حالا دستمو که دراز کنم ستاره ها مال خودم میشن، همه ی صور فلکی رو میبینم، انقدر نزدیکن که گاهی دستمو میزارم رو دیوار تا بفهمم هنوز رو زمینم نه فضا، ماه داره از روی کوه ها بالا میاد، روبرومه، طلوع ماه رو از همون اول اولش که سرش داره میاد بالا تا کامل شدنش نگاه میکنم.مگه میشه ندونم امروز قرص کامله؟ هر روز منتظرم این روز تکرار بشه، یادم میفته مامان بزرگ گفته قرص کاملو دیدین صلوات بفرستین، صلوات میفرستم، برای محکم کاری چند تا حمد و سوره و بسم الله هم میخونم . میدونم انرژیش زیاده، حسش میکنم، احساس قدرت میکنم. ماه کامل اومد بالا ، ستاره هاکنار رفتن و براش جا باز کردن، ماه چشم و دهن داره، گاهی فکرمیکنم یه دختره که طلسم شده و ماه شده و منتظره یه روزی آدم بشه، انگار که دهنشو باز کرده و داره داد میزنه. با خودم میگم یعنی درد میکشه؟
صورت فلکی شکارچی رو میبینم، فقط خودم میدونم چرا این برام مهمه، زل میزنم به کمربندش، به قلب نیمه تموم تو آسمون، و اون ستاره ای که کنارشه، بهش میگم ستاره ی خوشبختی، حرف میزنم باهاش، جوابمو میده، یچیزایی زمزمه میکنم که یه رازه . من الان اونجا روی دیوار کوتاه کنار مزرعه ی گندم که روبروی خونمونه نیستم ، ولی روحم هست، مگه نه اینکه جهان یعنی روح؟ انقدر زنده که میتونم پچ پچای مامان رو تو کوچه بشنوم که داره به داداش میگه خواهرت کجاست؟ بلند میشم و خودمو از سایه بیرون میکشم و زیر نور ماه وایمیستم و داد میزنم الان میام....