یکی از خوشبختی های دنیا اینه که آدم وقتی آهنگ غمگین گوش میکنه مخاطب نداشته باشه تو ذهنش .
ما در سرزمینی زندگی می کنیم که باید کلاغ باشیم تا پرهایمان را نچینند و در قفس نیندازند... باید کلاغ باشیم تا معنای آزادی را بفهمیم. که مهم نیست چقدر سیاه باشی، چقدر آذوقه ات لاشه ی گنجشکان باشد. اینجا هرچقدر باشکوه تر باشی بیشتر در خطری، و سهمت از زندگی، چهاردیواریه راه راهِ وحشیست...
+ نیاد روزی که خودمونو از چیزی که هستیم دور کنن... نذاریم
ما فرشته بودیم، با بال هایی که وسعتش به بزرگی دریاها بود. خانه مان جایی میان ابرها بود، هر روز صبح نور میپاشیدیم به جهان، ما مثل آفتاب بودیم. جای قلبمان ستاره بود. ما فرشته بودیم و دنیا را با تصویر حقیقی اش میدیدیم، دوست شاپرک ها و پرندگان بودیم، صدایمان موسیقی بود و نفسمان بوی عشق میداد. ما فرشته بودیم و بهشت خانه مان بود .
اما ... یک روز پایمان لغزید و از آن بالا افتادیم روی زمین، بالهایمان گم شد و ستاره ی قلمبان خاموش. و سال هاست روی زمین سرگردانیم، سال هاست آسمان برایمان رویا شده و زندگی روی ابرها یک افسانه. سال هاست از خانه مان دور افتادیم . سالهاست دنبال بال هایمان میگردیم...
زهرا ، میشناسیش که؟ هم اتاقیم رو میگم، نوتیفیکشن تلگرامش همون صداییه که من فقط برای پیام "تو" گذاشتم. نمیگم عوضش کنه، خودمم عوض نمی کنم
تو نمیدونی چه حسی داره امیدی که دراثر شنیدن این صدا همه ی قلبمو پر میکنه... انـــقدر بزرگ، انـــقدر قوی که ناامیدیه بعدِ اون در برابرش هیچه...
یک جایی تازگی ها خواندم که دانشمندان راه پاک کردن حافظه را یافته اند و تنها سوالشان این است که با پاک کردن خاطرات آیا چیزهایی در رفتار از بین میرود؟
اولش وقتی این خبر را خواندم، خوشحال شدم. با خودم گفتم چقدر خوب که آدم هرچیزی که اذیتش میکند ، هرچیزی که هر بار یادش میفتد دلش میخواهد از زندگی نامه اش حذف کند، اتفاقاتی که یادآوریش درد دارد و هزار هزار لحظاتی که تلاش کرده فراموش کند را ، پاک کند و با دلی خوش و حس بهتری به زندگی ادامه دهد . خوشحال شدم ، بقدری که انگار همان لحظه کسی با همان دستگاه اختراع شده می آید و مرا از شر خاطراتی که ازشان فرار میکنم خلاص می کند اما ...
اما وقتی بخش دوم جمله را بهتر خواندم وقتی به معنایش توجه کردم. قلبم لرزید...با نگاه دیگری به قضایا نگاه کردم. کودکی که در چاله ای میفتد و پایش زخم می شود دیگر هنگام عبور از آن مکان احتیاط می کند.
ما آدم ها با هر خاطره با هر درد یک آجر به بنای تجربیاتمان اضافه شده. اگر ما خاطره ای را پاک کنیم چگونه درسی که از آن خاطره گرفته ایم در یادمان بماند؟ هر خاطره ی تلخ ما را تغییر داده است. خاطرات و گذشته مان مثل دست هایی خمیر وجودمان را ورزیده اند...
خاطرات ما هویت ما هستند، آدم بی هویت چطور زندگی کند؟ آدم باید که درد بکشد، باید که زخم ببیند، باید که برای اتفاق هایی گریه کند . پس بزرگ شدن چگونه است؟ مگر نه اینکه هربار زمین میخوردیم میگفتند: " اشکال ندارد بزرگ شدی" آری بزرگ می شدیم چون می آموختیم. آدمِ بی خاطره آدمِ ترسناکیست...
مراقب خاطراتتان باشید :)
+ دنیا خیلی چرخید... خیلی چیزا عوض شد... خیلی چیزا پیش اومد...فکرشم نمی کردیم.
- بد نشده که...خوب شده... اوضاع بهتر شده... نه؟
نگاهش کردم، چشماش همون بود، این چشما رو میشناختم. این چشما همون چشمایی بود که سه سال پیش دیده بودم . همون نگاهِ آشنا و همون حسِ خوب . با این تفاوت که هر دو خیلی چیزا رو پشت سرگذاشته بودیم .
+ آره خوب شده... خیلی خوب... :)
گفته بودی که 23 عددی جادوییست. معنی حرفت را نمی دانستم تا اینکه که 23 سالگیم با همه ی فراز و نشیبَش آغاز شد. روزها را با "اعتماد به جهان" گذراندم ، با امیدها و آرزوها و باور به همه ی هستی... روزهایی که گاهی سیاه بود بدون هیچ نوری، گاهی غم بود و اشک و تاریکی. اما روزهای خوب هم طلوع کرد، روزهایی که بهار مهمان دلم شد و سرما آب شد. 23 سالگیم چالش صبر و احساس و مبارزه بود. تو خوب میدانی چه آشوب بازاری بود این جنگِ داخلیِ درونم، تو خوب میدانی همه ی بلاهای طبیعی را من با قلبم حس کردم، که یخ زدم ، سوختم، غرق شدم و زیر آواری از حرف ها ماندم. تو خوب میدانی ، چرا که تو بودی آوارها را کنار زدی، آب شدی برای آتشم، گرما شدی برای زمستانم، قایق شدی برای نجاتم.
به فاصله ی دو تولد نگاهی می اندازم، طبق عادت همه ساله ام. در همه جا، حتی در پنهانی ترین قسمت ، تویی. 23 عدد جادویی نیست خوب ِ من . این جادوی حضور توست، این معجزه ی قلب خودت است. من ایمان میاورم به لبخندت ، به دست هایت که زیرگریبانِ مهربانیت نور می شود برای تاریکی زندگیم.
اکنون من برای آغاز 24 سالگیم آماده ام. میدانی؟ 24 هم عددی جادوییست ، چون "تو" حاضری.... :)
+ هر پست با یه آهنگ نوشته میشه.... این پست با این نوشته شده