از وقتی دنیا را حس کردم همه ی تولدهای عمرم را فقط یک
آرزو داشتم! همه ی شمع فوت کردن ها برای یک آرزو بود! و امروز باز هم همان
آرزو را دارم اما اینبار قاطع تر با امید بیشتر! مثل همه ی تولد های عمرم
فاصله ی دوتولد را مرور میکنم. 22 سالگی ام سال ارتباطات بود انگار! سال
محکم شدن دوستی ها سال رابطه های جدید، آدم هایی کمرنگ شدند ، پررنگ شدند،
رفتند، آمدند ، سالی که شکستم، بخشیدم و زندگی کردم. سالی که روزهایی بی
نظیرداشت سالی بود که با همه ی غم هایش خندیدم. دوستانی داشتم که لبخندهایم
برایشان مهم بود و دیگر "مجازی" نامشان نبود از همه ی چیزهایی که قابل لمس
بود، حقیقی تر بودند.روزهایی داشتم که با هیچ چیز در دنیا عوضشان نمیکنم!
لحظه هایی مثل "بیا همدیگر را ببخشیم" یا روزی که بی خبر خانه ی یکی از
دوستانم رفتم و چشمان پر از شوقش را دیدم. روزی که غروب معنای دیگری داشت و
قصه ی زمین و خورشید شروع شد. یا روزی که با یکی از بهترین دوستانم زیربرف
ساختمان ِصدا را اشتباه رفتیم. روزی که کانال رادیوبلاگیها را راه
انداختیم. روزی که برای تولد دوست نزدیکم فاصله ها را شکستم تا صورت متعجبش
و شوق چشمانش را ببینم . یا مثل روزی که قرار وبلاگیم را در استخر گذاشتم!
روزی که یکی برایم قلاب گرفت تا سوار مجسمه شوم. یا روزی که یک سرخپوست
شدم و لقب "دمیده درشاخ" را گرفتم. روزی که تکه ای از پازل شدم ، روزی که
با یکی درکلبه ای چای خوردم و تاجی از گل ساختیم! یا روزی که تپش قلب کسی
را حس کردم و دنیا پر از نور شد. روزی که زندگی کردم و لحظه لحظه هایش را
تنفس کردم و عشق! زیاد است این روزها .من همه روزهای پراز بغض را خط میزنم.
زندگی لحظه هایی هست که لبخند زدیم.