قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

مادربزرگ پارچه فروش بود. از وقتی پدربزرگ از دنیا رفته بود مغازه را می چرخاند. شش سالم بود که پدر بزرگ رفت. من مرگ را خوب درک نمیکردم. میدانستم چیست اما نمیفهمیدم چرا همه ناراحتند. مادربزرگ خانه بزرگی داشت. انتهای هر اتاقی دری بود که به اتاق دیگر باز میشد. چهار تا اتاق داشت و یک آشپزخانه. اتاق انتهایی اتاق ممنوعه بود. چیز غریبی هم نداشت. بیشتر شبیه انبار آذوقه ها بود. حیاط مادربزرگ پر بود از سبزی های مختلف که با ردیف هایی از سیمان از هم جدا شده بودند و هر بار روی آن ها میرفتیم از داخل خانه داد میزد که حواسمان باشد و پایمان سبزی ها را له نکند. درخت سیبش تا شانه هایم بود و هر سال بیشتر از ده سیب نمیداد اما سیب هایش جادویی بودند. طعمش با همه سیب های دنیا فرق داشت. کوچک بود و ترش و خوشمزه! مادربزرگ تا حواسش پرت میشد سریع یکی میچیدیم. خانه ی مادربزرگ همیشه بوی پارچه های نو میداد. هفته به هفته میرفت بازار عمده فروشی و انتخاب میکرد و سفارش میداد. مادربزرگ سواد داشت و وقتی جمله ای را بدون غلط میخواند ذوق میکرد.

یک تاب در حیاط داشت که نوه ها برای سوار شدنش سر و دست میشکستند. تنور نان پزی اش همیشه به راه بود و بوی نان محلی و تازه تا چند کوچه آنورتر هم میرفت. خانه مادربزرگ با قصه هایش چند سال پیش تبدیل به آپارتمان شد. مغازه پارچه فروشی اش جمع شد و مادربزرگ تنهایی هایش را با بافتنی پر کرد. هر سال برای نوه ها یک جفت گیوه میبافت که در هوای سرد و برفی شهر گرممان میکرد. دور حلقه چشم های مادربزرگ طوسی بود. یک هاله ی زیبایی که انگار نقاشی کرده اند.  من هیچوقت موهای سفیدش را ندیدم، موهایش بلند بود و همیشه حنا میگذاشت و مینشست با حوصله موهایش را میبافت. ناخن هایش همیشه رنگ نارنجی حنا را داشت. دستپختش حرف نداشت. مادربزرگ زن شجاعی بود، قدرتمند بود و نگاهش همیشه ابهت خاصی داشت. حالا چهل روز است که نیست. حالا چهل روز است که دیگر قصه های خانه مادربزرگ به نقطه پایان رسیده است...

  • شاهزاده شب

.::AvA::.