دنیای متفاوتی بود. همه چیز سر جای خودش بود. نه کسی از صف بیرون میرفت نه کسی حق کسی را می خورد. احترام واژه ای بود که در همه جای شهر دیده می شد. مردم به همدیگر احترام می گذاشتند. اگر چراغ قرمز بود کسی از خیابان رد نمی شد حتی اگر خیابان خلوت بود! اگر ماشینی میدید عجله داری ده متر آنورتر نگه میداشت تا رد شوی! همه چیز منظم بود. تا چشم کار می کرد دوچرخه بود و همه پارکینگ ها پر بودند از دوچرخه های مختلف. جلوی خانه ها به ازای همه افراد دوچرخه بود و تو گاهی کلمه "شهر دوچرخه" را در جای جای شهر میدیدی.
شهری که ما بودیم به شهر صلح معروف است. چه واژه ی قشنگی! صلح از در و دیوار خانه ها، از لبخند آدم ها و حتی از صدای پرنده هایش می پاشید بیرون و فکر میکردی مردمان اینجا هیچ دغدغه ای ندارند. و صدایی پس ذهنم می گفت چطور می شود برای آدم های اینجا بهشت را وعده داد...؟
کنفرانس حس عجیبی داشت. می روم و می ایستم جلوی چند نفر آدمی که از ملیت های مختلف اند. بعضی هایشان پروفسور دانشگاه های خفن دنیا بعضی های دیگر دانشجوی همان دانشگاه های خفن هستند. به انگلیسی اسلایدهایم را توضیح می دهم. دو نفر سوال می پرسند و جواب می دهم و می آیم پایین. همین 20 دقیقه جادویی! مثل برق می گذرد. من برای همین 20 دقیقه خیلی دویده بودم...
عکس های سفرم را می توانید در هایلایت اینستاگرامم ببینید :)
آموزش آشپزی در هلوکوک!
holoocook.blog.ir