قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


کشیدم، گفت چیکار داری میکنی؟ لبخند زدم گفتم هیس بذار باشه!!

با تعجب نگام کرد میدونستم چی فکرمیکرد،گفتم یه روزی بهشون نیاز پیدا میکنی،

همون روزی که از ته دل صدام میزنی،همون روزی که دلت میگیره ، همون روزی که از دنیا میبری،فقط کافیه بیای و اینو نگاه کنی، و زل زد به ستاره کوچیکی که گوشه ی دفترش کشیده بودم

یازدهسالم بود فقط ،و تا وقتی باهاش همکلاس بودم،و تا وقتی بغل دستش مینشستم،سرکلاس وقتی حواسش نبود با هرچی که دستم بودمیکشیدم،گوشه های دفترش تا وقتی فارغ التحصیل شد ستاره بارون بود...ومن عوض نشدم،هنوزم که هنوزه برایهمکلاسیاممیکشمهمکلاسیای دانشگاه!هرکی که کنارم نشسته باشه یه ستاره از من یادگار داره،و برام مهم نیست حرفایی مثل "دیوونه شدی؟" "عه دفترمو خط خطی نکن" "زده به سرت " "یعنی چی؟"  "هه" "که چی بشه؟"

    هیس!!

     یه روزی میفهمی...!

 

* میای برات ستاره بکشم؟

 

 

 

 

  • شاهزاده شب

 ابرها پیغام آوردند از آسمان ،میبینی؟

هوا مه آلود است ابرها مهمان زمینیان شدند، دارند زیرگوشمان نجوای خدا را سرمیدهند، دارند از عالم بالا حرف میزنند، همان جایی که بوی بهشت می آید،جایی که خدا لبخند میزند،جایی که نه آلودگی هست نه دل شکستن، پر از صدای قاصدک هاست  و خبرهای خوش...!جایی که سیب هایش بهسرخیانار است، وانارهایش به شیرینی یک تکه ستاره!! همه ی اطرافت را مات کردند و غیرقابل دیدن،تا فقط خودت را ببینی و رقص نجوایشان را، هوای مه آلود را نفس بکش ،  ابرها را ته اعماق قلبت ببر، درونت را از این همه بند و زنجیرهای زمین پاک میکنند، و تو میمانی و کعبه ی قلبت که فرشتگان طوافش میکنند


    هیس

        صدای در زدن می آید

                         ابرها مهمان آمدند

                                          بپذیرشان!

 

 

  • شاهزاده شب


  پای درد ودل های یک برگ نشسته ای؟


 این سوال را امروز روح طبیعت از من پرسید!
و من نشستم پای درد دل های یک برگ! برگ از آغاز برایم گفت، از جرعه جرعه نوشیدن آب، و ذره ذره بزرگ شدن ، از اینکه او خورشید را بهتر از من درک کرده، و برف را به زیبایی معنا کرده و باران را نیز هم!  از لذت بیکران تابش نور یک ستاره گفت،و از سرمای افسون کننده ی همان سفید محض! از قطره های باران گفت که تا اعماق روح وجانش مینوشد،و از نسیم بهار حرف زد، حتی از طوفان هم گفت که وقتی با قدرت میوزد، آزمایش استقامتش است! برگ گفت وگفت وگفت...  برگ از زندگی گفت، برگ با همین جملات زندگی را معناکرد، برگ سبز از تماشای غروب و نور سحرآمیز مهتاب گفت،از درخشش خدا حرف زد! برگ لبخند میزد، حتی وقتی از زرد شدن گفت، حتی وقتی از خشکیدن گفت،  برگ ِ سبز ِ زرد،    از جدایی گفت، و باز هم لبخند میزد، از وداع با درخت گفت، از اشک هایش گفت،اما، بازهم، لبخند میزد! برگ سبز ِ زرد ِ خشک، حتی وقتی زیر پاها خرد شد، میخندید، اخر صدای شکستنش،  صدای مرگش...شادی آورده بود به دل ها...!
برگ سبز ِ سبز، زندگی کرد، با عشق زندگی کرد،و من همچنان غرق این اندیشه ام،چه خورشیدها و برف و باران ها که بر رویم جاری شده،  و ندیدم،  چه طوفان ها که نشکستم....وچقدر زندگی نکرده ام

   راستی، تو

      پای درد و دل های یک برگ نشسته ای؟

 


*بیایید زندگی را بفهمیم با همین چیزهای ساده

*برگ باشیم!


  • شاهزاده شب

.::AvA::.