مثل وقتی که پامونو میذاریم تو آب سرد و اولش سختمونه ولی بعد مدتی عادت میکنیم، مثل وقتی که انقدر تنمون ضربه میخوره که دیگه مقاوم میشیم، زندگی هم همینه، آدم از یه جایی به بعد سِر میشه، بی تفاوت میشه، دیگه بعضی ضربه ها مثل فوت میشن، اثر نمیذارن، میدونی قوی بودن زیاد از حدم خوب نیست، اینجا همون جایی هست که آب از سر میگذره، همون نقطه ای که دیگه بعدش همه چی رنگاش خاکستریه و بین صورتی و سیاه تفاوتی نمیبینی، هنوز هم میگم کاش میشد احساس ها رو عطر کرد تا حداقل خودمون ، خودمون بمونیم...