اینبار برای خودم قلم میزنم خود خودم... اینبار نمی ایستم ، مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم از آن دره بی نهایت که پر است از مه و ابرهای شناور. اینجا بلندترین جاییست که میشناسم، منم و یک لبخند تلخ. یک حرکت کوچک ...فقط یک حرکت کوچک مرا به ابدیت پیوند میدهد. نه !! اصلا شاید پشت آن مه و دراعماق دره، چیز زیباتری باشد ؟ نه؟ نه...! نکند زمین باشد؟؟؟؟میلرزم، زمین؟ زمینی که مردمانش معنای آسمان را نمیفهمند؟و من مدت هاست فریاد میزنم ، تا شاید خدا را عشق ببینند
تا شاید دوست داشتن ها آبی رنگ باشد، دیگر صدایم درنمیاید. چیزی سنگینی میکند در قلبم
، وقتی آخرین امید خاموش میشود... وقتی همه ی آن صداهایم را خودم میشنوم و خودم...وقتی از زمین فرارمیکنم و به زمینی بودن متهم میشوم
. قلم ها زدم تا زمینیان قلبشان گیر زمین نباشد تا نور ببینند نه تاریکی
تا خوب ببینند و خوب بیاندیشند تا راهشان را پیدا کنند و صدای خدا را بشنوند
اما...
و قطره اشکی ازچشم های شاهزاده چکید...
* مرا بلند کنید...
اما...
و قطره اشکی ازچشم های شاهزاده چکید...
* مرا بلند کنید...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.