قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱۱۰ مطلب با موضوع «زمینی نوشت» ثبت شده است

سرفه می کنم. خیلی هم سرفه می کنم. مریض نیستم. سرما هم نخورده ام. هنوز هم نمی توانم بفهمم چطور می شود در خانه ماند و هوای آلوده را تنفس نکرد؟ مگر هوایی که وارد خانه می شود خود به خود تصفیه می شود؟ بخاطر همین وقتی می گویم بخاطر هوا سرفه می کنم می شنوم مگر بیرون میری؟ شاخ در می آورم. ریه های من به این هوا عادت ندارد. گاهی تا سر حد خفه شدن سرفه می کنم. عادت ندارم آسمان را خاکستری ببینم. هیچوقت هم عادت نمی شود. یاد شب های بی انتهایی می افتم که می رفتم و روی موزاییک های سرد حیاط دراز می کشیدم و زل میزدم به آسمان. به قول محسن "آسمونتون انقدر ستاره داره که ترسناکه".  آسمان انقدر نزدیک بود و پر ستاره که گاهی فکر میکردی روی زمین نیستی و معلق در فضایی. شب هایی که برف میبارید آسمان قرمز می شد و مرموز و مبهم و انگار که افتادی وسط یک رمان هیجان انگیز که از یک شب برفی آغاز می شد. روزهایش گفتنی نیست. طیف مختلف رنگ های آبی! بالای سرت پررنگ بود و همانطور که سرت را میچرخاندی و پایین می آمدی نزدیک کوه های پربرف به آبی نیلی میزد. و ابرها.... آخ... امان از ابرها که با روحت می رقصید...



  • شاهزاده شب
همه جا تاریک بود، سرد بود. صداها از پشت دیوارا میومد ولی نامفهوم بود. هیچ چیز دیده نمیشد. داد میزدیم. کسی نمی شنید، دنبال روزنه بودیم، نبود. اصلا نور چه شکلی بود؟ صدای خفه ای میومد. انگار که مثلا زیر آب باشی و نتونی صداهای روی سطح آبو بشنوی. ترسناک بود. بوی خون میومد. بوی دود میومد. همه چی شبیه فیلما بود اما فیلم نبود. میشد لمسش کرد. در سیاهچالو باز کردن. نور نیومد. نور نبود. نور رو هم حبس کرده بودن، نور رو هم کشته بودن. در باز بود. بیرون رفتیم. بیرونم تاریک بود. اما اینبار صداها رو شنیدیم. صاحب خون ها رو دیدیم. دنیا تاریک تر شد... دنیا ترسناک تر شد... یچیزی شکسته بود. شیشه های شکسته که درست نمیشن؟ میشن؟ من خودم چندبار مجسمه محبوبم شکست اما هرچقد چسبوندمش مثل روز اولش نشد. تازه میگفتن چسبش خیلی خوبه. نمیشه که. الکی میگن... چیزی که میشکنه دیگه نمیتونه مثل اولش بشه. حالا هم یچیزی اون ته ته های قلبمون شکسته، اصلا شایدم خود قلبمون شکسته. نمیدونم هر چی بوده فکرکنم به شاهرگمون وصل بوده. اخه انگار دیگه نمیشه مثل قبل زندگی کنیم. چی بوده تو رگامون که سرپامون نگه میداشته؟ آها یادم اومد... امید بود... امیدمون بود که شکست... 
  • شاهزاده شب

اونموقع‌ها که وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم هنوز گوشی هوشمند نیومده بود یا ماها نداشتیم. تنها مسنجر موجود یاهو بود. بزرگ‌ترین سرگرمیم وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن و تندتند چک کردن پست‌ها و کامنتا بود. حالا هم برگشتم به همون روزا، تندتند میام وبلاگو چک میکنم و با دیدن چند تا ستاره ی زرد لبخند میزنم و شروع میکنم به خوندن. انگار که مثلا تو یه جزیره دور افتاده تو یه قلعه زندونی باشم و گه گاهی یه پرنده یه نامه بیاره و بدونم که هنوز دنیای بیرونی هست... چیزی که بهم دلگرمی میده اینه که کلمات نشون میده هممون تو همون قلعه‌ایم، هممون درد مشترک داریم. هممون از یه چیزی غصه میخوریم. قلب هممون با هم مچاله شده.

+قول بدیم اگه یروز از این قلعه بیرون اومدیم، ستار‌ه‌های زردمون خاموش نشن.

  • شاهزاده شب

مادربزرگ پارچه فروش بود. از وقتی پدربزرگ از دنیا رفته بود مغازه را می چرخاند. شش سالم بود که پدر بزرگ رفت. من مرگ را خوب درک نمیکردم. میدانستم چیست اما نمیفهمیدم چرا همه ناراحتند. مادربزرگ خانه بزرگی داشت. انتهای هر اتاقی دری بود که به اتاق دیگر باز میشد. چهار تا اتاق داشت و یک آشپزخانه. اتاق انتهایی اتاق ممنوعه بود. چیز غریبی هم نداشت. بیشتر شبیه انبار آذوقه ها بود. حیاط مادربزرگ پر بود از سبزی های مختلف که با ردیف هایی از سیمان از هم جدا شده بودند و هر بار روی آن ها میرفتیم از داخل خانه داد میزد که حواسمان باشد و پایمان سبزی ها را له نکند. درخت سیبش تا شانه هایم بود و هر سال بیشتر از ده سیب نمیداد اما سیب هایش جادویی بودند. طعمش با همه سیب های دنیا فرق داشت. کوچک بود و ترش و خوشمزه! مادربزرگ تا حواسش پرت میشد سریع یکی میچیدیم. خانه ی مادربزرگ همیشه بوی پارچه های نو میداد. هفته به هفته میرفت بازار عمده فروشی و انتخاب میکرد و سفارش میداد. مادربزرگ سواد داشت و وقتی جمله ای را بدون غلط میخواند ذوق میکرد.

یک تاب در حیاط داشت که نوه ها برای سوار شدنش سر و دست میشکستند. تنور نان پزی اش همیشه به راه بود و بوی نان محلی و تازه تا چند کوچه آنورتر هم میرفت. خانه مادربزرگ با قصه هایش چند سال پیش تبدیل به آپارتمان شد. مغازه پارچه فروشی اش جمع شد و مادربزرگ تنهایی هایش را با بافتنی پر کرد. هر سال برای نوه ها یک جفت گیوه میبافت که در هوای سرد و برفی شهر گرممان میکرد. دور حلقه چشم های مادربزرگ طوسی بود. یک هاله ی زیبایی که انگار نقاشی کرده اند.  من هیچوقت موهای سفیدش را ندیدم، موهایش بلند بود و همیشه حنا میگذاشت و مینشست با حوصله موهایش را میبافت. ناخن هایش همیشه رنگ نارنجی حنا را داشت. دستپختش حرف نداشت. مادربزرگ زن شجاعی بود، قدرتمند بود و نگاهش همیشه ابهت خاصی داشت. حالا چهل روز است که نیست. حالا چهل روز است که دیگر قصه های خانه مادربزرگ به نقطه پایان رسیده است...

  • شاهزاده شب

دنیای متفاوتی بود. همه چیز سر جای خودش بود. نه کسی از صف بیرون میرفت نه کسی حق کسی را می خورد. احترام واژه ای بود که در همه جای شهر دیده می شد. مردم به همدیگر احترام می گذاشتند. اگر چراغ قرمز بود کسی از خیابان رد نمی شد حتی اگر خیابان خلوت بود! اگر ماشینی میدید عجله داری ده متر آنورتر نگه میداشت تا رد شوی! همه چیز منظم بود. تا چشم کار می کرد دوچرخه بود و همه پارکینگ ها پر بودند از دوچرخه های مختلف. جلوی خانه ها به ازای همه افراد دوچرخه بود و تو گاهی کلمه "شهر دوچرخه" را در جای جای شهر میدیدی. 

شهری که ما بودیم به شهر صلح معروف است. چه واژه ی قشنگی! صلح از در و دیوار خانه ها، از لبخند آدم ها و حتی از صدای پرنده هایش می پاشید بیرون و فکر میکردی مردمان اینجا هیچ دغدغه ای ندارند. و صدایی پس ذهنم می گفت چطور می شود برای آدم های اینجا بهشت را وعده داد...؟

کنفرانس حس عجیبی داشت. می روم و می ایستم جلوی چند نفر آدمی که از ملیت های مختلف اند. بعضی هایشان پروفسور دانشگاه های خفن دنیا بعضی های دیگر دانشجوی همان دانشگاه های خفن هستند. به انگلیسی اسلایدهایم را توضیح می دهم. دو نفر سوال می پرسند و جواب می دهم و می آیم پایین. همین 20 دقیقه جادویی! مثل برق می گذرد. من برای همین 20 دقیقه خیلی دویده بودم...

عکس های سفرم را می توانید در هایلایت اینستاگرامم ببینید :)

  • شاهزاده شب

داداش متولد 31 شهریور است

آفتاب و باران را همزمان در دلش دارد

داداش یک تابستانِ پاییزیست

 

  • شاهزاده شب

این نوشته مربوط به 19 تیر است که چند بار دستم رفت به دکمه انتشار اما منتشر نکردم:

از شما چه پنهان از روزی که جواب مقاله ام آمده دائم ایمیل مربوطه را باز می کنم و کلمه accepted for oral را می خوانم و ته دلم ذوق می کنم. البته ذوقی که با غم مخلوط شده است. به آن دانشجویی فکرمیکنم که در آن سر دنیا، مثل من مقاله اش در همین کنفرانس پذیرفته شده. شاید دارد اسلایدهایش را آماده می کند و خوشحالی اش را احتمالا با دوستش مایکل جشن می گیرد و چیزی از ارزش ارز و ویزا نمیداند. دارم به او فکرمیکنم و در دستم با ماشین حساب هزینه های احتمالی را ضرب و تقسیم میکنم و جمله ای ته ذهنم مدام تکرار می شود که " تو که میدونی ویزا نمیدن!" با این حال برنامه ارائه ها را باز می کنم و با دیدن اسمم لبخند میزنم، چه بشود چه نشود من تلاشم را کرده ام.

حالا امروز 7 شهریور است و من دیروز ویزایم را گرفته ام. با این که هیچ امیدی نبود. در یک کلمه بگویم راحت نبود. اصلا نبود. ویزای یک ماهه ای که فقط قرار است پنج روزش را مصرف کنم. اما خوشحالم، راستش آنقدر که کلمات نمی توانند بیان کنند. دلم میخواهد می توانستم از کسی که با وجود همه ی حرف هایی که پشت سر یک ایرانی است اجازه داده به کشورش بروم تشکر کنم.

  • شاهزاده شب

کاش مغز آدم ها یه هارد اکسترنال بود و سیمِ کابل داشت. می تونستیم هر وقت بخوایم از نقطه ی اتصالش به سرمون جدا کنیم و بذاریم روی طاقچه و ساعتی رو بدون فکر و خیال و دغدغه سر کنیم...آخ که حتی تصورشم قشنگه!

اما متاسفانه اینترناله و پر از casheهای اضافی که جای آرامشو تنگ کردن. هی ارور میده و ما هم کاری از دستمون برنمیاد. حافظه کامپیوترو پاک کنی قابل ریکاوریه، دیگه چه برسه به مغز. خلاصه که بنظرم این یه باگه و باید به خدا بگم تو نسخه بعدی مغزو یجوری بسازه که وقتی داغ کرد بشه برش داشت گذاشت کنار هوا بخوره، ما هم نفس بکشیم. 

باشه خداجون؟ با تشکر 

  • شاهزاده شب

راستش تا قبل از اینکه ساکن تهران شوم، این ترکیب اعجاب انگیز را نخورده بودم. یادم است اوایل مقاومت میکردم ولی بنظرم یکی از اختراعات خوش طعم بشر است که باید در کتابی چیزی ثبت شود . این عناصر ساده ای که وقتی کنار هم قرار می گیرند طعم بی نظیری را می سازند. فکرش را نمیکردم یک روزی گردو را با نان بخورم یا کشمش را با شوید!

فکرنمیکردم توی دوغ ترش، کشمش شیرین بریزم و روی یخ نمک بپاشم. اما همه این ها در این وعده ی بی نظیر امکان پذیر می شود. دقیقا مثل گریه و خنده که متضاد همند اما خنده هایی داشتیم که اشکمان را دراورده و این خنده ها واقعی تر بوده اند. بعضی چیزها "باهم" بیشتر معنا میگیرند. اصلا دنیا برپایه این با هم بودن است که شکل میگیرد. زندگی هم مثل همین آبدوغ خیار است، باور کنید آدم همیشه خوش باشد زندگی برایش تکراری و کسل کننده می شود و کم کم یادش میرود روزهایش چقدر دلنشین است.حتما باید گاهی لحطاتش طعم تلخ بدهند، شور باشند، آنوقت وقتی از لابلای نمک و نعنا، یکهو کشمش شیرین زیر زبانمان برود این تضاد را بهتر درک میکنیم و قدر کشمش‌های توی قاشق زندگیمان را می‌دانیم.‌ اصلا این آبدوغ خیار اصول زندگیست.‌ مخترعش هر که بود، زندگی را بهتر از من و شما درک کرده بود.


  • شاهزاده شب

یک دلتنگی هم است که سوا از دلتنگی خانواده و دوست و آشناست. دلتنگی که فقط وقتی جایی زندگی کنید که زبان اهالی اش با شما فرق دارد به سراغتان می آید. با اینکه ما زبان فارسی را همراه زبان آذری از کودکی یاد می گیریم و حرف می زنیم اما نمی توان کتمان کرد که زبان اهالی شهر و مردم شمال غرب کشور آذری است. من آدم تعصبی نیستم و فارسی را به خوبی زبان آذری حرف می زنم اما گاهی احساس می کنم گوش هایم بیشتر از ظرفیتشان فارسی شنیده اند. احساس می کنم یک چیزی کم است، یک عنصری در بدنم کم شده است، مثل عنصر زبان مادری! 

دیروز نشستم و چند آهنگ قدیمی آذری دانلود کردم که شاید اگر در شهر خودم بودم اصلا سراغشان نمی رفتم اما خودم و خدا میداند با چه لذتی هر تِرَک آن را چند هزار بار گوش دادم....

یکی اش را اینجا می گذارم شاید دوست داشتید :)



  • شاهزاده شب

.::AvA::.