سرفه می کنم. خیلی هم سرفه می کنم. مریض نیستم. سرما هم نخورده ام. هنوز هم نمی توانم بفهمم چطور می شود در خانه ماند و هوای آلوده را تنفس نکرد؟ مگر هوایی که وارد خانه می شود خود به خود تصفیه می شود؟ بخاطر همین وقتی می گویم بخاطر هوا سرفه می کنم می شنوم مگر بیرون میری؟ شاخ در می آورم. ریه های من به این هوا عادت ندارد. گاهی تا سر حد خفه شدن سرفه می کنم. عادت ندارم آسمان را خاکستری ببینم. هیچوقت هم عادت نمی شود. یاد شب های بی انتهایی می افتم که می رفتم و روی موزاییک های سرد حیاط دراز می کشیدم و زل میزدم به آسمان. به قول محسن "آسمونتون انقدر ستاره داره که ترسناکه". آسمان انقدر نزدیک بود و پر ستاره که گاهی فکر میکردی روی زمین نیستی و معلق در فضایی. شب هایی که برف میبارید آسمان قرمز می شد و مرموز و مبهم و انگار که افتادی وسط یک رمان هیجان انگیز که از یک شب برفی آغاز می شد. روزهایش گفتنی نیست. طیف مختلف رنگ های آبی! بالای سرت پررنگ بود و همانطور که سرت را میچرخاندی و پایین می آمدی نزدیک کوه های پربرف به آبی نیلی میزد. و ابرها.... آخ... امان از ابرها که با روحت می رقصید...
امان از دلتنگی...