دلم عجیب نوشتن می خواهد، نوشتن جوهر روح است. مگر میشود نوشتن را کنار گذاشت. دلم میخواهد ساعتا دست هایم روی این کیبورد بچرخد و تق تق صدا کند اصلا چه نوایی قشنگ تر از این صدا؟ خیلی وقت است آنطور که باید ننوشتم. نه که حرف هایم تمام شده باشدها! نه... نمیدانم افسارش را کجا ول کرده ام . رشته ی کلامِ بخشِ نوشتنِ مغزم گم شده. باید بگردم ، باید جدی بگردمش. نمی شود که آدم حرف هایش ته بکشد نه! ما ناسلامتی انسانیم با یک مغز عجیب با یک قلب قدرتمند! این ها را دارم به خودم می گویم. دارم بلندبلند فکرمیکنم. اصلا از قصد دارم ثبتش می کنم که یادم نرود. مگر نه اینکه هرچیزی ثبت شود قدرتش بیشتر می شود؟ الان که باید مقاله ای راجع به تخمین ناهمواری پی سنگ را بخوانم و فکرکنم و نتیجه را به استاد بگویم نشسته ام در دانشگاه و به این چیزها که نوشته ام فکرمیکنم. به نوشتن! البته ناگفته نماند هنوز صدای چند دقیقه پیش استاد در گوشم است که گفت بنظرش بهتر است تابستان سال بعد دفاع کنم. تابستان سال بعد یک عمر است. البته استاد که بی راه نمی گوید، حتما برای حرفش دلیل دارد. میداند من الان آماده ام و می توانم همین فردا قال قضیه را بکنم. ولی میدانم میخواهد رزومه خوبی برای خودم دست و پا کنم. نمیداند یک هفته که مریض بودم و درس نخواندم، همش کابوس میدیدم بالای سرم است و می گوید "کارکردی؟" و حالا دارم فکر میکنم این کابوس ها تا تابستان سال بعد هم ادامه داشته باشد. تابستان سال بعد یک عمر است. کابوس دو روزش هم ترسناک است چه برسد به یک عمر. کاش دارویی بود گاهی آدم میخورد و خواب نمیدید.