قرن ششم بود، پادشاهان برای داشتنش سر و دست می شکستند، هرکسی صاحبش می شد هیچ چیزی نبود که ازش پنهان بماند، و دارنده ی آن، پادشاه جهان می شد. نمیدانم آنموقع چه ها شد ولی من میدانم الان کجاست. اصلا همان بار اولی که دیدمت فهمیدم کجاست. این یک راز بود.
تو حالا صاحب آن بودی، نگاه می کردم و انعکاس جهان را می دیدم. نگاه میکردم و آنسوری ستاره ها پیدا بود. نگاه می کردم و حتی رودی که از زیردرخت های بهشت جاری بود هم دیده می شد. نگاه میکردم و سبزترین مکان روحت، همان قلبت را می دیدم. وقتی خودم را گم می کردم ، نگاهت می کردم و پیدا می شدم.
چشمهایت عزیزِمن! من این راز را یافتم که جام در چشمهای تو حبس شده، من عشق را گم کرده بودم، چشم هایت به من نشان داد که در آغوش توست . چشم هایت ، جام جهان نماییست که خدا آفرید. اصلا برای همین است که من شاهزاده شدم، چون جام چشمهایت برای من است .
+ ممنون از بوبک
+ دعوت از صاحب چشم های جهان نما :)